تارا پارسا
پسندها
512

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • از بچگي ايتاليايي بودم ....طرفدار ميلان ويووه ورم
    اخ چه حالي بكنم جام جهاني حذف بشه اسپانيا
    دست رو دلم نزار كه خونه.........گريه هاي پيرلو رو ديدي؟:cry:
    انسان...
    چه کلمه ناشناخته ای
    واقعا ناشناخته وعجیب...
    متحیرم... سرگشته و حیرانم
    آرزوی انسان بودن دارم
    اما مگر ممکن است؟
    نمی دانم،شاید ممکن باشد؛
    ممکن است.
    آری ،انسان ،انسان زاده میشود
    اما مگر انسان باقی می ماند؟
    از آغاز پیدایش تا کنون؛
    مادر ،پدر
    واژه هایی بودند که هر نوزادی برای اولین بار مکالمه میکرد ومیکند.
    امید..
    با امیدی بس وصف ناشدنی پا به این دنیا میگذارد
    اما دریغ از بی خبری...
    شاید بی خبری خود امیدی باشد برای رسیدن به ...!!!
    کاش واقعا حق فرزندی و پدر و مادری را به درستی ادا میکردیم.
    کاش تا علم ودرک و موقعیتش را نداشتیم از داشتن فرزند امتناع میکردیم.
    تا دیگر با سرگردانی و...
    دراین دنیا قدم نگذارد و با حسرت
    (حسرتی که هر لحظه مانند شعله های آتش در وجودش زبانه میکشد)
    به اطراف خود خیره نماند.
    کاش
    آه
    دریغ
    وای برما
    وای برما پدر و مادر آینده
    چه خواهیم کرد بافرزندانمان
    امید ارمغانشان است؟
    یا حسرت و دریغ؟؟؟
    کاش قبل از احساس نیاز به وجود فرزندی بیندیشیم
    که فردا نیازی دارد!!!
    آرزو داشتم
    آرزو داشتم که گوشی نداشتم
    یا که کر بودم!!!
    آری چه بسیار شیرین است،
    کر بودن،صدایی نشنیدن
    صداهایی که هر دم،
    تیشه بر ریشه جانت میزند
    من بیگانه ام...
    من بیگانه ام باهر آنکه نام آدمی دارد
    این صدا، آن صدا
    این فریب، آن فریب
    دیدی ای( ساجی)
    که همه مثل تو شدند
    تنم زخمی است و وجودم پر ز آه
    از فریب این صدا
    من تاراا، در میان جاده زندگی.
    زمین در تلاطمی سخت فرو رفتست.
    امواج ،او را باخود به هر سویی روان میسازد...
    تلاطم امواج،امواج زندگی، زندگی آرام!!! آرامش دستان...
    دستانی که گاه درمیانه راه رها میشود
    و باز دل به روزنه نوری کم خوش میدارد
    و با فریاد بی صدای خود میگوید:
    تارا در میان پارسایی خود تنهاست!!!
    ای در خت خمیده قامت،
    دانستم که خمی قامتت نه برای خجالت،
    بلکه برای فرتنی است...
    اما تارا در میان راه پارسایی قامتش خم شد،
    نه برای فرتنی، بلکه از خجالت...
    دیگر یارای دیدنت را ندارم؛
    من در پارسایی،اسیر ریشه های دستانش گشتم
    شب رسید و صدای تیک تاک ساعت
    سکوت غربت زده خانه را در هم شکست.
    درهم شکست مانند شیشه های ترک خورده قلبم.
    شب بود اما سایه ها نیز رنگ باخته بودند.
    گویی هراس داشتند.
    دیگر نسیم نوازشگر صورت نازک گل نبود
    نسیم میوزید اما...
    سیلی نوازشگر صورت نازک گل بود.
    شبنم باتمام احساس مرهم آن
    شب بود و تمام دشت در حال نجوا
    او مرا میخواند
    و صدا میزندم میدانم؛
    و به من میگوید:
    دل از اینجا برکن،
    تا تو را پیش برم،
    پرو بالی بدهم،
    آنقدر اوج بگیر...
    دستانم به آسمان نزدیک است؛
    و پراز نور شده
    وچه نوری
    خم شده قامت آسمان از شدت مستی؛
    نیستم در خودو از خود بیخود.
    پیشانی ام در خاک است
    خاک نیست نور است
    دستانی آمد همه از جنس بلور
    قامتم را صاف کرد و دلم را روشن
    حالمان را کس نمی دانست
    دستهامان را نمیدیدند
    دیده هامان غرق شوق
    پاهامان تشنه راه و رسیدن
    کوه ها، چشمه، درختان،...
    حتی آن گنجشک روی شاخه سرو بلند
    شور و احساسمان را میدید
    کوه ها؛ پیوسته ندا میدادند...!!!
    حتی آن گل که دل از سنگ برآورده بود
    باورمان میکرد
    بازهم، جاده ما را میخواند
    و صدای کم آن ریگ صغیر
    زیر پایم میگفت:
    بازهم باید رفت ،
    باز هم باید دید،
    گوش کن:
    زندگی میخواند ما را.
    زندگی...
    پیرمردی عاشق
    وپراز شور حیات
    بسته فالی در دست
    قرعه ای داشت برای منو تو
    تا که باور بکنیم
    زندگی ، آب ، حیات ، را.
    روز خوبی داشتیم
    زیر آن سرو بلند
    پیش آن جوی روان...
    تا کوچ من به تو چیزی نمونده بود
    وقتی نگاه تو از گریه میسرود
    با تو چه ساده بود هم آسمان شدن
    وقتی که آینه ها شعله به شب زدن
    چیزی نمونده بود تا قاب رازقی
    تا ناز نسترن تا فصل عاشقی
    چیزی نمونده بود با تو یکی بشم
    با تو رها ازین آوار گریه شم
    من مثل تو هنوز باور نمیکنم
    روزی ازین قفس هجرت کنیم به هم
    باید سفر کنم از پشت پنجره
    شاید نگاه تو از یاد من بره
    حرفی نزن به من، از موج و از نسیم
    چیزی نمونده بود تا هم نفس بشیم
    شبها که بغض میکنی دنیا سکوت میکنه
    زمان به صفر میرسه زمین سقوط میکنه
    شبها که بغض میکنی به مرز مرگ میرسم
    به گریه کوچ میکنم ببین چقدر بی کسم
    دریایی از آرامشی من طرحی از خروش رود
    زیباترین شعر جهان چشمهای غمگین تو بود
    پشت کدوم ساعت شب درگیر این سفر شدی
    چه دیر به هم رسیدیمو بی وقفه شکل هم شدیم
    تو که به غنچه کردن گلای باغچه دلخوشی
    از عمق خاکستر شب چگونه شعله میکشی
    فرصت بده گریه کنم که بی نهایت عاشقم
    فکر گریز از شب و طوفان این دقایقم
    بگو کجای زندگیم گم شده بودی عشق من
    که خاطرات من همه در تو خلاصه میشدن
    آری، دیگر بس است
    حرف های تکراری
    بیایید حرف تازه ای به هم بزنیم.
    دست بشوییم از این همه تکرار
    از خرافات و از سیاهی تار
    بیا به زندگی نگاهی نو بکنیم
    . . .
    سنگینی دوران را
    بر شانه هایم احساس میکنم
    نفس هایی که،از گرمگاه سینه بیرون می آیدو
    در برابرت،مثل کوه قد علم میکند.

    فرازو نشیب،پستی و بلندی..
    خدای من...
    بگذار پایم را فراتر از
    بودنم بگذارم.
    امشب خواب بادیدگان من بیگانه است.

    ثانیه،دقیقه،ساعت،
    روز،ماه،سال را،
    پشت سر گذاشتم
    به امید فردایی،بهتر از امروز
    اما گویی فردا خوابیست
    بس دست نیافتنی
    که باید در خواب،خوش بود
    باخیالش

    خیال...
    چه رویای شیرینی،...
    وگاه بس هولناک و تکان دهنده.

    پاییز بود،
    صدای خش خش
    و خرد شدن برگ ها زیر پایم
    تداعی لحظه های سپری شده
    گذشته ام را برایم زنده میکرد
    چه حس عجیبی...
    پاییز بود اما،دلم سرشار از بوی بهار بود
    زمستان شد و باز دلم از زمانه عقب افتاده بود
    باز هوای بهار را سر میداد
    با آمدن بهار،دلم بهاری بود و بهاری تر شد
    تابستان دیگر بهار نبود،زمستان بود.
    زیر گرمای سوزان تابستان،
    کولاکی بس هولناک مرا در بر گرفته بود.
    اما دریغ،که کسی قادر به درکش نبود،
    چون جای من نبود.
    چون مثل من اسیر تقویم سردرگم خویش نبود.
    تقویم من در زمستان ماندست
    گویی هیچ فصل دیگری در تقویم من جای ندارد.
    من در انتظار بهارم، بیایدو جوانی را
    به دل پیر من باز گرداند.
    شكستنش صدا ندارد....
    درد دارد...
    خورده هايش ديگران را آزار نميدهد
    خودت را زخمي ميكند
    تارا؟
    مگر اهل كدام دياري
    كه مردم اينطور باتو بيگانه اند؟
    صدايت ناآشنا و دستانت بوي غربت ميدهند...
    غريبي را درفاصله ديدند...
    اما اي غريب...
    تو نه از ديار ديگري...
    نه دستانت بوي غربت ميدهند و
    طعم فاصله را چشيده اند...
    تو....
    درميان آشنايان غريبي...
    صدايت در ميان هجاهايشان بيگانه است

    واما اي ستاره ي کوچک من...
    فروغ چشمانت،
    شيريني حرفهايت،
    در اين خفقان و گمنامي كلمات
    خود نور اميدي است
    بر قلب بي فروغم
    خنده زندگی

    خندیدم...
    آری زندگی خنده دار است!!!
    بغض های ناگفته.غم های پنهانی...

    بغض هایی که هردم مثل سیل برجاده گونه هایم سرازیر میشود
    و مروارید چشم هایم را دچار دوبینی میکند

    به چه کس بگویم؟
    به چه کس بگویم که غم نبودنت مرا چطور ذره ذره آب میکند؟
    نمیدانم...

    امروز غروب، چشمم به ماه افتاد گویی به رویم لبخند زد.
    من، لبخند ماه را ندیدم، لبخند تورا دیدم.
    هر روز حرف جدیدی در گوشم زمزمه میکنی.
    ناخوداگاه محو نجواهای صبحگاهیت میشوم.

    آری میشنوم.
    گوش دلم هیچ مسافتی را نمی شناسد.
    کاش نمیرفتی .
    هرچند که رفتنت مرا به تکامل رساند.

    تکاملی که باید خیلی پیشتر درکش میکردم ،
    بودنت برای من سعادتی است و ماندنت سعادتی بالا تر از آن...
    همای سعادتم....
    ماه،
    تنها تسکین دلم است.
    چرا که با دیدن آن تصویر زیبای تو نمایان میشود.

    هرکجاباشی
    زیر این آسمان آبی
    کسی هست که
    تمام وجودش تویی
    و به انتظار تو تمام دقایق را سپری میکند
    کاش

    زندگی؛
    قسمت ما چیست؟
    ازاین سرای دروغ و فریب و ریا،
    کاش ...زندگی... کاش...
    کاش میشد با کاش زندگی کردو خوش بود.
    من تشنه ی،
    نورم
    من تشنه ی،
    آسمان و ماهم
    من تشنه ی،
    درخت و چشمه ام!!!
    کاش...
    سهم ما از دنیا،
    یک کلبه میان جنگلی بود؛
    که نور خدا در آن خود نمایی میکرد.
    کاش...
    سهم ما دلی پاک و بی ریا بود.
    کاش...
    کاش در میان این
    هیاهو
    یادمان باشد که انسانیم
    کاش...
    همه انسان بودند
    وخود را پشت نقابی
    ظاهر فریب پنهان نمی کردند.
    کاش بهاء هر چیز را بدرستی میپرداختیم و
    میدانستیم که بهاء شیشه را با سنگ نباید پرداخت.
    کاش...
    بهاء زندگی را
    با تفکر،لیاقت،معرفت
    بپردازیم.
    و بدانیم خداوند در هر لحظه
    با ما است
    و باور کنیم...
    دو رویی
    واژه هاگم گشتند
    قلم خود رابه فراموشی زد
    کاغذ دیگر سفیدی اش را ارزانی جوهر نکرد
    عجب دورانی!!
    عجیب است
    گردش دوران
    وناباورهای آن.

    سردرگم در کوچه های تردید قدم میزنم،
    اینجا شب است یا روز؟
    آیا روز وهم است و شب زاییده خیال؟
    این نقابکهای خوش رنگ و لعاب
    در پسش چیست؟

    خواستند انسان باشند
    با تمدن
    باشرافت
    با اصالت
    ...
    آری توانستند ظاهر را
    با تمدن
    با شرافت
    با اصالت
    بنمایند به خلق
    بی خلق

    خوی حیوانی خود را
    در پس پرده نهان
    میدارند
    تا به کی پرده درند و
    دل انسان بدرند و
    آبرو را با قیمت نا چیز
    بریزند و
    به دنبال دگر کار روندو
    باز انگار نه انگار...
    وای بر این تمدن.

    وای،
    بر این خوی سگی.
    که سگ حرمت دارد
    به چنین انسانی.

    وفا دارد تا لحظه مرگ
    حرمت صاحب را نگه میدارد
    حتی،
    به تکه ای نان خشکیده ی سنگ.

    چشم بستند و دهان باز گشودند و حیا بلعیده
    بی نقاب .
    بی حیای پرده در
    بی تمدن
    بی اصالت
    بی شرافت
    خواهد بود
    حتی اگر در ملک سلیمان سکنی گزیند.
    گویا زمین در فراقت،بی قراری میکند؛
    بی قراری زمین،
    خبر از ندیدن ماه میکند.
    چه روزگاری و چه دورانی؟
    ماه برای تسکین دلتنگی خود؛
    دلتنگی زمین را نادیده گرفت...
    وای برماه،که رخ خود را
    چند صباحی از زمین دریغ نمودو
    زمین در غم نبودش،
    سیاهی شب را مرهم آغوش خالی اش کرد تا؛
    در آن سیاهی گم شود،
    و جاده ی گونه هایش سیلاب چشمانش را
    به سیاهی شب بسپاردو محو گردد.
    وای برماه و بی عدالتی اش
    نیمی از رخ خود را به نیمی از زمین مینمایاند
    اما نیم دیگر آن در فراقش باید
    ناله شبانه سر دهد.
    و باز قصه انتظار...
    گویا ماه به حکم زمین اسیر غم دوران گشت و
    خود را بدست دلتنگی سپرد...
    اما باز جانب عدالت را برقرار نکرد.
    آیا صبر تسکین جدایی است؟
    صبر را در فراق آموختم،
    اما گویی با ندای معشوقه؛
    به یکباره ،پنبه صبرم را رشته کرد...
    کاش ندایش هیچگاه به گوش دلم نمی رسید و
    مرا غرق دلتنگی نمی کرد...
    آه و حسرت را برایم به ارمغان نمی آورد
    حسرت ندیدن وسردادن ندا.
    وباز قصه صبوری و
    شمردن لحظه ها...
    آی مردم! چرا چنین شده ایم؟

    برکت رفته، خوشه چین شده ایم!

    ما که از آسمان خبر داریم

    پس چرا عاشق زمین شده ایم؟

    دستمان از ترانه ها خالی

    باز گلدان خانه ها خالی

    از غم و درد سینه ها لبریز

    جای سر روی شانه ها خالی

    صحبت از دردهای مردم نیست

    صحبت از بوی نان گندم نیست

    نسبت عشق با هوس چند است؟

    شک ندارم که یک هزارم نیست
    یه روز بهم گفت:
    می‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام.
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام.
    یه روز دیگه بهم گفت:
    می‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام».
    یه روز دیگه گفت:
    می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه.
    بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام.
    بهش لبخند زدم و گفتم:
    آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام.
    یه روز تو نامه‌ش نوشت:
    من اینجا یه دوست پیدا كردم.آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام.
    براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:
    آره می‌دونم.فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام.
    یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:
    من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم.آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام.
    براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:
    آره می‌دونم. فكر خوبیه. من هم خیلی تنهامحالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و
    چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام
    دیروز در کنار تو احساس عشق بود

    دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود
    دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
    این واژه های غرق به خون مرا نوشت
    هرجا که رد پای شما هست می روم
    فکری بکن به حال من از دست می روم
    قلبم شکسته است و هی سرد می شوم
    بگذار بشکند عوضش مرد می شوم
    دستان خسته ام به شقایق نمی رسد
    فریاد من به گوش خلایق نمی رسد
    این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست
    یا مثل چشم های شما با کلاس نیست
    این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر
    هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر
    بین خودم و آینه دیوار می کشم
    هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم
    شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست
    در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست
    بانوی دشت های قشنگی که سوختی
    عشق مرا به رهگذران می فروختی
    چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین
    این دست ها همیشه جوان نیست نازنین
    شاید کسی که بین غزل های من گم است
    در فصل های زندگی ام فصل پنجم است
    یا نه درست مثل خودم لاابالی است
    از مردمان غمزدهء این حوالی است
    حالا ببین علیه خودم غرق می شوم
    در منتها الیه خودم غرق می شوم
    دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند
    احساس می کنم غزلم ناتمام ماند
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا