یه روز تو خونه تنها بودم , وقتی خوابیدم خواهرم بهم زنگ زد, از پشت تلفن ادای روح در اورد, نامرد هرهر میخندید, از ترسم تا 3 صبح برق ها رو روشن گذاشتم.
آخه همون شبش دو تا گربه تو تاریکی شب پریده بودند روم, چنان جیغی زدم که تو عمرم هیچوقت اینجوری جیغ نزده بودم.