mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام شما برنده مسابقه شدی
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/366448-نظرسنجی-مسابقه-زیباترین-متن-ادبی/page4?p=5045271#post5045271
    سلام امضاتون خيلي قشنگه...كاش خدا براي ما هم اين كارو ميكرد منظورم پادرميوني بود..
    سلام دوست خوبم:gol:
    آغاز جزء سوم

    ****<< جلسه هفتگی قرائت قرآن باشگاه مهندسان ایران >>****

    در صورتی که نیتی دارید میتونید به fereshte.m یاmahsa66 اطلاع بدید ...

    دلم میخواست ميدانستي شبها...

    تنها ستاره اي را كه به نامت زده ام...

    به چشمانم سنجاق ميكنم...

    تا يادم نرود در روي زمين كسي هست...

    كه سبزي لحظه هايش .... آرزوي من است !

    دلم میخواست می دانستی...

    که شادی ات... دنيای من است...

    و اندوهت... ويرانی لحظه هايم!


    که چگونه در خنده هايت به اوج می رسم...

    اما کاش می توانستم نشانت دهم...

    که با هر نفسم...

    دانسته و يا ندانسته...

    به یادت هستم

    به تو فکر میکنم به کسی که

    نامش در اندیشه من

    عشقش در قلب من

    کلامش در دفتر من
    می خواهم از تو بگویم

    بی آن که در جستجوی قافیه باشم

    و بی آن که حتی در جستجوی واژه ها باشم

    می خواهم از تو بگویم

    از تو که عاشقانه دوستت دارم و می دانم که دوستم داری

    با ساده ترین کلمات

    همراه با همین اشکی که دارد می غلتد و فرو می افتد

    می خواهم بگویم دوستت دارم

    امشب نه می خواهم برایت از آسمان خورشید بیاورم

    نه می خواهم ستاره ها را برایت بچینم

    و نه می خواهم به شهر آرزوها و رؤیاها بروم

    فقط ساده و با صداقت

    همراه با شاهدی صادق

    از اعماق جانی سوخته

    با چشمانی بارانی

    می خواهم بگویم دوستت دارم

    و می خواهم بگویم این نه سخنی است که تنها بر زبان آید

    من تقدس عشقت را

    بر کرامت وجودم نشانده ام
    دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


    تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

    تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

    کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

    کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

    کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

    دلتنگت هستم

    این خط غریب

    این چشمان خسته

    این دست های منتظر

    عجیب بیقراری می کنند

    دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

    خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

    قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

    که گریزی ندارد.......

    خیلی دلتنگم عشقم

    درکم کن
    میدانم..


    نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟

    نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

    چه خواهد ساخت ؟

    ولي بسيار مشتاقم ،

    که از خاک گلويم سوتکي سازد.

    گلويم سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ و بازيگوش

    و او يکريز و پي در پي ،

    دَم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد ،

    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .

    بدين سان بشکند در من ،

    سکوت مرگ بارم را
    هر زمان که بخواهی از کنارت خواهم رفت

    تا بفهمی چه باشم چه نباشم ، عاشقم

    هر کجا باشم در قلبم خواهی ماند و به عشق تو،

    با یاد تو، با عکسهای تو، با مهری که از تو در دلم جا مانده زنده خواهم ماند

    تا زمانی که نفس میکشی ، نفس میکشم به عشق نفسهایت

    که هر نفس آرامش من است ، هر نفس امیدی برای زندگی عاشقانه ی من است

    وقتی نیستی گرچه سخت است سرکردن با اشکهایی که میرزد از چشمانم

    اما این عشق تو است که به من شوق اشک ریختن را ،

    شوق غم و غصه لحظه های دور از تو بودن ، شوق دلتنگی و انتظار را میدهد

    این عشق تو است که به من فرصتی دوباره میدهد

    میترسم ، میترسم ، میترسم ! یک سوال در دلم مانده که میترسم از تو بپرسم!

    میخواستم بپرسم که :

    عزیزم هنوز مرا دوست داری؟
    بی تو ديدم زندگی را می توان باور نمود
    می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود
    بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر ٬
    غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
    می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت
    ٬ می توان بی گريه ماند
    ٬ می توان بی نغمه خواند ٬
    می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
    با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
    ٬ بی تو ديدم قهر نيست ٬
    جامهای زهر نيست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نيست ٬
    تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست ٬
    در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
    می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬
    سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نيست ٬
    انتظاری نيست ٬ اعتباری نيست ٬ عشق ياری نيست ٬
    باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد ٬
    ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ؟! ٬
    بی تو ديدم مانده ام ٬ بی تو ديدم زنده ام
    ميرسي از راه روزي با شناب
    خسته و غمديده و افسرده جان
    ديده ميدوزي بسوي كاجها
    ميكني پاك از محبت گردشان

    بشكند جام بلورين سكوت
    از صداي آشناي زنگ در
    مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
    ميكشد از روي گل پروانه پر

    منتظر ميماني آنجا آنجا لحظه اي
    تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
    زير لب مينالي آنگه با دريغ
    ديگر آن اميد جانم نيست نيست

    در فضاي خالي و خاموش سرد
    بر نمي خيزد صداي پاي او
    پر نمي گيرد شتابان سوي در
    گرم و غوغا آفرين بالاي او

    ديدگانش غرقه در نور صفا
    بر دو چشمانت نميخندد دگر
    آن دو بازوي سپيد و مرمرين
    راه بر رويت نمي بندد دگر

    مي نمي ريزد از آن چشمان مست
    گل نمي ريزد بپايت خنده اش
    بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
    آن لب از عطر گل آكنده اش

    پيش چشمانت همه بگذشته ها
    رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
    در دلت آن خاطرات غمفزا
    شعله اندوه بر پا مي كنند

    يادت آيد - چون بدل غم داشتي
    آن دل درد آشنا ديوانه بود
    تا سحر گاهان كنارت مينشست
    از همه خلق جهان بيگانه بود
    بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
    صید افتاده به خونم
    تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟
    بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
    بی من از شهر سفر کردی و رفتی
    قطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهم
    تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
    تو ندیدی
    نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی
    چون در خانه ببستم،
    دگر از پای نشستم،
    گویا زلزله آمد،
    گویا خانه فروریخت سر من،

    بی تو من در همه ی شهر غریبم
    بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
    برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
    تو همه بودونبودی
    توهمه شعر و سرودی
    چه گریزی ز بر من؟
    که ز کویت نگریزم.
    گر بمیرم ز غم دل،
    بی تو هرگز تستیزم.
    من و یک لحظه جدایی؟
    نتوانم،نتوانم
    بی تو من زنده نمانم
    رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر
    پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
    من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو
    اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
    در بزم باده نوشان اي غافل از دل من
    بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر
    چون لاله هاي خونين ريزد سر شگم امشب
    بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر
    آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم
    تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر
    فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد
    پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر
    گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...
    داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر
    ترا قسم بحقيقت ، ترا قسم بوفا
    ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا
    ترا بميكده ها و ترا بمستي مي
    ترا بزمزمه ي جويبار و ناله ني
    ترا بچشم سياهي كه مستي آموزد
    ترا بآتش آهي كه خانمان سوزد
    ترا قسم بدل و آرزو ، برسوايي
    ترا بشعله عشق و ترا بشيدايي
    ترا قسم بحريم مقدس مستي
    ترا بشور جواني ، ترا باين هستي
    ترا بگردش چشمي كه گفتگو دارد
    ترا بسينه تنگي كه آرزو دارد
    ترا بقصه ليلا و غصه مجنون
    ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
    ترا بمريم خاموش و سوسن غمگين
    ترا بحسرت فرهاد و ناله شيرين
    ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان
    ترا بقطره اشك چكيده در هجران
    ترا قسم به غم عشق و آشناييها
    دل چو شيشه من مشكن از جداييها
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/373887-نظرتون-درباره-این-جمله-که-در-مورده-مرگ-چیه؟
    ترا قسم بحقيقت ، ترا قسم بوفا
    ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا
    ترا بميكده ها و ترا بمستي مي
    ترا بزمزمه ي جويبار و ناله ني
    ترا بچشم سياهي كه مستي آموزد
    ترا بآتش آهي كه خانمان سوزد
    ترا قسم بدل و آرزو ، برسوايي
    ترا بشعله عشق و ترا بشيدايي
    ترا قسم بحريم مقدس مستي
    ترا بشور جواني ، ترا باين هستي
    ترا بگردش چشمي كه گفتگو دارد
    ترا بسينه تنگي كه آرزو دارد
    ترا بقصه ليلا و غصه مجنون
    ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
    ترا بمريم خاموش و سوسن غمگين
    ترا بحسرت فرهاد و ناله شيرين
    ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان
    ترا بقطره اشك چكيده در هجران
    ترا قسم به غم عشق و آشناييها
    دل چو شيشه من مشكن از جداييها
    چقدر دلم برايت تنگ شده
    آنقدر که فقط نام زيباي تو در آن جاي مي گيرد
    عزيز من ، قلب من
    اي کاش مي شد اشک هاي طوفاني ام را قطره قطره جمع کرد
    تا تو در درياي غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کني
    اي کاش مي شد فقط يک بار
    فرياد بزنم
    دوستت دارم
    و تو صدايم را مي شنيدي
    نمي دانم چطور ، کجا و چگونه بايد به تو برسم؟
    اي کاش به جاي عکس زيبايت
    وجود نازنينت پيش رويم بود
    و حرف هاي نا گفته ام را مي شنيدی
    به راستي که تو اولين عشق راستينم هستي
    شايد در گذشته هرگز اينچنين عاشق نشده بودم
    اما؛
    حال خوب مي دانم که فقط با شنيدن نام زيبايت
    چشمانم بي اختيار مي بارد
    اي اميد آخرينم
    بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
    به در گاه آفريدگار تو دعا مي کنم
    تا فقط يک بار بتوانم
    چشمانم را زنداني نگاهت کنم
    ماه بايد يک شبی مهمونی کنه
    پيشتون مهتابو قربونی کنه
    آخه چشمای قشنگت می تونه
    که بگيره شبو زندونی کنه
    بذارين خورشيد صورت شما
    ابری خونه مو آفتابی کنه
    چشمای روشنتون دوباره باز
    شب تاريکمو مهتابی کنه
    روز بايد تو آينه ی صورتتون
    چشماشو به روی دنيا وا کنه
    وقتی که خورشيد خانوم مياد بيرون
    خودشو تو چشمتون پيدا کنه
    نازنينم نازنينم
    وای اگه خورشيد عشق
    توی چشمای شما غروب کنه
    بی تو ديدم زندگی را می توان باور نمود
    می توان شبهای بی پايان خود را سر نمود
    بی تو ديدم زندگی جاريست در رگهای عمر ٬
    غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
    می توان در دود يک سيگار هم زندگی را کشت و سوخت
    ٬ می توان بی گريه ماند
    ٬ می توان بی نغمه خواند ٬
    می توان در سردی يک آه نيز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
    با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
    ٬ بی تو ديدم قهر نيست ٬
    جامهای زهر نيست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نيست ٬
    تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نيست ٬
    در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
    می توان گفت اينکه اندر ماورای پنجره ٬
    سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نيست ٬
    انتظاری نيست ٬ اعتباری نيست ٬ عشق ياری نيست ٬
    باورم هرگز نبود بی تو آيا می توان روز زا هم شام کرد ٬
    ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنين بد نام کرد ؟! ٬
    بی تو ديدم مانده ام ٬ بی تو ديدم زنده ام
    تو ای جان ودل من ،هستی من
    تو ای در شام غمها ، مستی من

    تو ای بنشسته با خون در وجودم
    تو ای امید و عشق و تار و پـــودم

    تو در چشم منی ، هر جا که هستم
    تو را هر جا که هستی ، می پرستم

    شرابی ، شعر نابی ، هر چه هستی
    مرا از هـر چه غــیر از خود گســستی

    دل درد آشنا را در تو دیدم
    تو میدانی خدا را در تودیدم

    نمی دانم که بی تو کیستم من
    اگر روزی نباشی نیستم من

    دراین سینه دلی دیوانه دارم
    چه گویم دشمنی در خانه دارم

    مبادا لب نهاد بر جام دیگر
    نشیند بر لبانش نام دیگر

    من از این گفته ها می لرزم و باز
    باو گویم که : ای با سینه دمساز

    بجز من آرزویی در دلش نیست
    بجز نقش محبت در گل اش نیست

    بدلها گر وفا همچون سرابست
    دل او در محبت یک کتابست

    نگاهش با نگاهی آشنا نیست
    به محراب دلش غیر از صفا نیست

    ولی با این دل غافل چه سازم ؟
    نمی گردد اگر عاقل چه سازم ؟

    حسد با خون بود نقش وجودش
    همین است ار بسوزی تار و پودش

    اگر آسوده هم ماند که دل نیست
    دل است این نازنینم سنگ و گل نیست
    ميرسي از راه روزي با شناب
    خسته و غمديده و افسرده جان
    ديده ميدوزي بسوي كاجها
    ميكني پاك از محبت گردشان

    بشكند جام بلورين سكوت
    از صداي آشناي زنگ در
    مي هراسد مرغكي بر شاخ بيد
    ميكشد از روي گل پروانه پر

    منتظر ميماني آنجا آنجا لحظه اي
    تا صداي گرمي آيد كيست كيست ؟
    زير لب مينالي آنگه با دريغ
    ديگر آن اميد جانم نيست نيست

    در فضاي خالي و خاموش سرد
    بر نمي خيزد صداي پاي او
    پر نمي گيرد شتابان سوي در
    گرم و غوغا آفرين بالاي او

    ديدگانش غرقه در نور صفا
    بر دو چشمانت نميخندد دگر
    آن دو بازوي سپيد و مرمرين
    راه بر رويت نمي بندد دگر

    مي نمي ريزد از آن چشمان مست
    گل نمي ريزد بپايت خنده اش
    بوسه اي ديگر نمي بخشد ترا
    آن لب از عطر گل آكنده اش

    پيش چشمانت همه بگذشته ها
    رنگ مي گيرند و غوغا مي كنند
    در دلت آن خاطرات غمفزا
    شعله اندوه بر پا مي كنند

    يادت آيد - چون بدل غم داشتي
    آن دل درد آشنا ديوانه بود
    تا سحر گاهان كنارت مينشست
    از همه خلق جهان بيگانه بود
    دور نشو
    حتي براي يك روز
    زيرا كه …
    زيرا كه …
    - چگونه بگويم –
    يك روز زماني طولاني ست
    براي انتظار من
    چونان انتظار در ايستگاهي خالي
    در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

    تركم نكن
    حتي براي ساعتی
    چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
    به سوي هم خواهند دويد
    و دود
    به جستجوي آشيانه اي
    در اندرون من انباشته مي شود
    تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

    آه !
    خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
    و پلكانت در خلا پرپر زنند !

    حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
    چرا كه همان دم
    آنقدر دور مي شوي
    كه آواره جهان شوم ، سرگشته
    تا بپرسم كه باز خواهي آمد
    يا اينكه رهايم مي كني
    تا بميرم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا