یه چوپان بود هر روز گوسفنداشو میبرد سره زمین در همون حوالی یه برکه کوچیکی بود که یه اردک اونجا شنا میکرد بازی میکرد این چوپان هر روز اون اردک میدید لذت میبرد رسید به فصله خشک سالی که یه روز چوپان رفته سره زمین دید بازم اردکه داره تو برکه بازی میکنه ولی برکه خشکه خشکه .تعجب کرد رفت جلو با تعجب گفت اردکه اخه تو تو این برکه خشک چکار داری میکنی اینجا ابی نیست که اردکه گفت من بخاطره ابش نیومدم من با خوده برکه دوستم...
به سلامتي همه ي اونايي فقط رفيق طراوت و جوونيت نيستن...