ابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
من انتظار را حس می کنمابرها می گريند تا پشت پايت را خيس کنند
من انتظار را حس می کنم
صبر را ياد گرفته ام
از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
برای روزی که اندوه آسمان از
آتش عشق افروخته اش باران بياورد
ودوری ها را پاک کند
و مدام برای برگ ها بخواند که
آسمان نزديک است
دوباره دست هايمان را خيس کند
من رهايت نمی کنم
آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
به من آموخته اند از ياد نمی برم
صبر را ياد گرفته ام
از باغچه کوچکمان زير آفتاب تابستان
برای روزی که اندوه آسمان از
آتش عشق افروخته اش باران بياورد
ودوری ها را پاک کند
و مدام برای برگ ها بخواند که
آسمان نزديک است
دوباره دست هايمان را خيس کند
من رهايت نمی کنم
آنچه را که روزهای بلند و شب های بارانی
به من آموخته اند از ياد نمی برم