mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • بیا در بهار عشق برگ وبار هم باشیم

    به باغ زندگی ای دل گل گلزار هم باشیم

    به دشت وگلشن وصحرا وبستان محبت هم

    بهارهم خزان هم گل هم خار هم باشیم

    دوای درد هم باشیم وهم پیمان هم باشیم

    چراغ روشنی بخش دل بیمار هم باشیم

    توشمع زندگی باشی ومن پروانه هستی

    گل هم بلبل هم یارهم غمخوار هم باشیم

    دراین اشفته بازار محبت ای گل رعنا

    بیا تا در بر هم مونس هم یار هم باشیم

    غزل پرداز هم باشیم وشعرناب هم باشیم

    به یاد یکدگر باشیم ودر گفتار هم باشیم
    به تو می اندیشم

    به تو و تندی طوفان نگاهت بر من

    به خود و عشق عمیقت در تن

    به تو و خاطره ها

    که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم

    جام قلبم که به دست تو شکست

    من چرا باز تو را می بخشم؟؟؟

    به تو می اندیشم

    به تو که غرق در افکار خودی

    من در اندیشه افکار توام

    قانعم بر نگه کوته تو

    هر زمان در پی دیدار توام…
    براي ديدن تو نقره ي ماهو چيدم

    تا آسمون هفتم به خاطرت دويدم

    براي ديدن تو. آسمونو شكافتم

    ستاره چشيدم تا طعمشو شناختم

    برا ديدين تو خارا رو سجده كردم

    به جاي چشم ابرا سوختم و گريه كردم

    براي ديدن تو پاييز شدم شكستم

    برف زمستون شدم رو بامتون نشستم


    براي ديدن تو از درياها گذشتم

    دور ضريح عكست شب تا سپيده گشتم

    براي ديدن تو شدم مث پنجره

    اشاره هات محاله از ياد چشمام بره

    براي ديدين تو سوار موجا شدم

    چون تو رو داشته باشم هميشه تنها شدم

    براي ديدن تو عمري مسافر شدن

    به اجترام اسمت رفتم و شاعر شدم

    براي ديدن تو خط كشيدم رو تقدير

    نگات مث يه صياد منو كشيد به زنجير

    براي ديدن تو رفتم تو باغ شعرا

    سراغ فال حافظ ، دنبال شعر نيما


    چه شبها مثل مجنون تو دشت و صحرا موندم

    براي ديدن تو چه قصه ها كه داشتم

    سر و رو شونه ي رنج چه روزا كه گذاشتم

    براي ديدن تو قامت غصه خم شد

    انگار كه قحطي اومد هر چي به جز تو كم شد

    براي ديدن تو نياز نبود بگردم

    تو هر جا با من بودي پس تو رو پيدا كردم
    از تو مهربا نتر کيست که دردهايم را با او در ميان بگذارم و زخمهاي دلم را

    پيش رويش بشمارم؟

    از تو آيينه تر کيست که هزار توي روحم را به من نشان دهد،بي آنکه

    سرزنشم کند؟

    در شبهايي که ماه و ستارگان و آتشکده ها و فانوسها هر يک به سويي می

    گريزند،جز تو چه کسي شمعي در دلم روشن مي کند؟

    خوبا مرا به خاطر همه ي آوازهايي که براي تو نخوانده ام،ببخش

    از تو مهربانتر کيست که سرگذشت دستهايم را برايش بنويسم و از فاصله ها

    گله کنم؟
    بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
    بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

    بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
    لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

    آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
    كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

    اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
    آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

    در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
    بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

    خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
    زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

    پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
    قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

    پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
    در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

    شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
    در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

    ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
    صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

    حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
    يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

    عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
    در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

    بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
    چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت
    كنار دريا، با آب همزبان بودم .



    ميان توده رنگين گوش ماهي ها،

    ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !

    به موج هاي رها شادباش مي گفتم !

    به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،

    به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،

    كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .


    نهيب زد دريا،

    اين همه در پيچ تاب آب مگرد !

    مرا در آينه آسمان تماشا كن !

    دري به روي خود از سوي آسمان واكن !

    دهان باز زمين در پي تو مي گردد !

    از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !

    آسماني باش !

    بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن !
    گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،

    بيدارم؛

    گاهگاهي نيز،

    وقتي چشم بر هم مي گذارم،

    خواب هاي روشني دارم،

    عين هشياري !

    آنچنان روشن كه من در خواب،

    دم به دم با خويش مي گويم كه :

    بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !

    ***

    اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،

    پيش چشم اين همه بيدار،

    آيا خواب مي بينم ؟

    اين منم، همراه او ؟

    روي راهي تار و پودش نور،

    از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟

    ***

    اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !

    خواب يا بيدار،

    جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !
    قاصدک

    شعر مرا از بر کن

    بنشین روی نسیمی

    که ز احساس برون می آید

    برو آن گوشه باغ

    سمت آن مانی من

    که ز تنهایی خود دلتنگ است

    و بخوان در گوشش

    و بگو باور کن

    یک نفر یاد تو را

    دمی از دل نبرد ...
    بزرگی داد یک درهم گدا را

    که هنگام دعا یاد آر ما را

    یکی خندید و گفت این درهم خرد

    نمی‌ارزید این بیع و شرا را


    روان پاک را آلوده مپسند

    حجاب دل مکن روی و ریا را


    مکن هرگز بطاعت خودنمائی

    بران زین خانه، نفس خودنما را


    بزن دزدان راه عقل را راه

    مطیع خویش کن حرص و هوی را


    چه دادی جز یکی درهم که خواهی

    بهشت و نعمت ارض و سما را


    مشو گر ره شناسی، پیرو آز

    که گمراهیست راه، این پیشوا را


    نشاید خواست از درویش پاداش

    نباید کشت، احسان و عطا را


    صفای باغ هستی، نیک کاریست

    چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را


    به نومیدی، در شفقت گشودن

    بس است امید رحمت، پارسا را


    تو نیکی کن بمسکین و تهیدست

    که نیکی، خود سبب گردد دعا را


    از آن بزمت چنین کردند روشن

    که بخشی نور، بزم بی ضیا را


    از آن بازوت را دادند نیرو

    که گیری دست هر بیدست و پا را


    از آن معنی پزشکت کرد گردون

    که بشناسی ز هم درد و دوا را


    مشو خودبین، که نیکی با فقیران

    نخستین فرض بودست اغنیا را


    ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری

    چراغ دولت و گنج غنا را


    بوقت بخشش و انفاق، پروین

    نباید داشت در دل جز خدا را
    باور نکن تنهاییت را
    من در تو پنهانم تو در من
    ازمن به من نزدیکتر تو
    ازتو به تو نزدیکتر من

    باور نکن تنهاییت را
    تا یک دلو یک درد داری
    تا در عبور از کوچه ی عشق
    بر دوش هم سر می گذاری

    دل تاب تنهایی ندارد
    باور نکن تنهاییت را
    هرجای ای دنیا که باشی
    من با توئم تنهای تنها
    بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
    بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

    بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
    لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

    آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
    كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

    اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
    آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

    در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
    بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

    خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
    زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

    پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
    قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

    پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
    در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

    شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
    در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

    ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
    صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

    حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
    يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

    عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
    در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

    بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
    چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت
    بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
    بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

    بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
    لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

    آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
    كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

    اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
    آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

    در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
    بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

    خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
    زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

    پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
    قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

    پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
    در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

    شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
    در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

    ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
    صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

    حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
    يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

    عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
    در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

    بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
    چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا