S
پسندها
1,849

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خواهر جون میبینی ناخدا چه مغروره از قیافش معلومه چقدر اذیت میکنه. الانه که بزنم لهش کنم.:D

    ناخدا کیه اون راستشو بگو وگرنه دیگه ......وگرنه!!
    خواهر جون یادت باشه خاطراتتو برام تعریف کنی ها!!
    خودتم بگو دیگه یه خاطره رده سنی رو ازاد میزارم که مثل من هنگ نکنی
    باشه ناخدا شما هر چی بگی غلطه:D

    حالا چرا مگه چی به اردیبهشت ربط داشت اینجا هر چی بود من انکار میکنم:cool:
    منو دوستم :D واسه تولد دوستم براش از اینا خریدم قرمزه منم اون زره هست

    نه اردیبهشت رو نگیر ..
    فعلا دوزاری رو بگیر راستش کن .. :D
    نه آجی..ولش کن هر جور راحته...سال دیگه اگه زنده بودم منم از 19 سالگیم خاطره میگم...کی میدونه فردا چه خبره...؟؟!!! امیدوارم امسالم هدر نشه...واقعا" بزرگ شم...رو پای خودم باشم...با خیلی چیزا راحت تر کنار بیام...یاد بگیرم هر کسی دنیایی داره و دنیای من یه کوچولو فرق داره...یاد بگیرم...یاد بگیرم...یاد بگیرم...
    ایران .. اردیبهشت رو گرفتی ؟!!
    ========
    خواهش میکنم پرنیان خانوم :smile:
    چه عجب ناخدا گلا رو نکندین با گلدون اوردین افرین تحسین میکنم این کارو...:D
    وای نگو خودم دلم واسه همه چیزای اونجا پر میکشه ای کاش تموم نمیشد...

    ناخدا شاعر شده بریم تو فاز مشاعره
    خوش به حالت!!!
    خوش به حال دوستیات!!!
    خوش به حال پارک!!!
    خوش به حال تاب!!!
    اصن خوش به حال دنیا خواهری...
    یه نگاه توی چشمام کردی
    دلمو دیوونه کردی
    توی بازی عاشقی
    دل آست رو دوباره رو کردی

    امشب شب من نمیشه
    اگه نیایی سحر نمیشه
    آخه دلم اسیر توئه
    دیگه کسی مثل تو نمیشه
    خواهر جون تا حالا ساعت 3 ظهر رفتی پارک؟ منو دوستم رفتیم تاب بازی کردیم !!
    با یه چشمك دوباره منو زنده كن ستاره
    نذار از نفس بيفتم تویی تنها راه چاره
    آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
    اين ترانه تا هميشه تو رو ياد من مياره
    سن عشق تا حالا نشنیدم:D

    ولی فکر کنم 40 سال به بالا باشه:surprised: نه نه همون بچگی قشنگ تر عاشق میشدیم:redface:
    وای یادم اومد 19 سالگیم سال درس خوندنم بود خیلی خوندم تا معدلم واسه مهمانی خوب بشه اون سال یه ترم معدل الف شدم یه ترم هم معدلم شد 14 :D یه بار دخترای ارشد شیمی که با هم هم خونه ای بودیم برا ما مامان حساب میشدن رفتیم یه باغ میوه نزدیک دانشگاه کلی زرد الو و توت و گوجه سبز و .... خوردیم یهو صاحبش اومد میخواستیم فرار کنیم ولی صاحبش یه پیر مرد مهربون بود مارو دعوا نکرد کلی پسته و ... بهمون داد برا خودمون ببریم شانس اوردیم یه بارم پست ساختمون مرکزی دانشگاه که هنوز نساخته بودن داشتیم با دوستم با یه تیر اهن الاکلنگ!! بازی میکردیم یهو یه صدایی اومد گفت شما الان اونجا دارین چیییییییییکار میکنین با همین شکل ولی این دفعه فرار کردیم:D
    پس چه من پیر شدم .. :(

    ولی نه .. انگار هر چی از سن عشق میگذره من جوون تر میشم :redface:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا