


یه بار دخترای ارشد شیمی که با هم هم خونه ای بودیم برا ما مامان حساب میشدن رفتیم یه باغ میوه نزدیک دانشگاه کلی زرد الو و توت و گوجه سبز و .... خوردیم یهو صاحبش اومد میخواستیم فرار کنیم ولی صاحبش یه پیر مرد مهربون بود مارو دعوا نکرد کلی پسته و ... بهمون داد برا خودمون ببریم شانس اوردیم یه بارم پست ساختمون مرکزی دانشگاه که هنوز نساخته بودن داشتیم با دوستم با یه تیر اهن الاکلنگ!! بازی میکردیم یهو یه صدایی اومد گفت شما الان اونجا دارین چیییییییییکار میکنین با همین شکل ولی این دفعه فرار کردیم
