mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • موج عشـق تو اگر شعله به دل‌ها بکشــــد

    رود را از جــگر کوه به دریـــــــــا بکشــــــــد

    گیســوان تو شبیــه‌است به شـــــب اما نه

    شب که اینقـــــــدر نباید به درازا بکشــــــد

    خودشناسی قدم اول عاشــق شدن است

    وای بر یوســـف اگر ناز زلیـــــــخا بکشــــــد

    عقل یکدل شده با عشــق، فقط می‌ترسم

    هم به حاشا بکشـد هم به تماشا بکشــد

    زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من

    من خودم خواستـــه‌ام کار به اینجا بکشـــد

    یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست

    وای اگـر کار من و عشــق به فردا بکشــــد
    تنها

    غمگین

    نشسته با ماه

    در خلوت ساکت شبانگاه

    اشکی به زخم دوید ناگاه

    روی تو شکفت در سرشکم

    دیدم که هنوز عاشقم آه
    یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو

    یک روز نگشت خاطرم شاد از تو

    دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من

    یک جان و هزار گونه فریاد از تو
    کویری،کوه و صحرایی
    گلی خوشرنگ و زیبایی

    کنار چشمه ها گاهی
    تو را در آب میبینم

    اگر در خواب هم باشم
    تو را در خواب میبینم

    تو پنهان می شوی گاهی
    میان چشم آهوها

    تورا احساس باید کرد
    میان رنگ ها بو ها

    بگو آخر کجا هستی ؟
    همین نزدیک یا دوری ؟

    دل غمگین من دیگر
    ندارد طاقت دوری
    مثل کشیدن کبریت در باد
    دیدنت دشوار است


    من که به معجزه ی عشق ایمان دارم
    می کشم
    آخرین دانه ی کبریتم را در باد

    هر چه بــــــادا بــــــــــاد!
    دفتری بود که گاهی من و تو

    می نوشتیم در آن

    از غم و شادی و رویاهامان

    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم

    من نوشتم از تو:

    که اگر با تو قرارم باشد

    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد

    که اگر دل به دلم بسپاری

    و اگر همسفر من گردی

    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال

    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!

    تو نوشتی از من:

    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم

    با تو گریه کردم

    با تو خندیدم و رفتم تا عشق

    نازنیم ای یار

    من نوشتم هر بار

    با تو خوشبخترین انسانم…
    منـــ از تمامــِ دنیا


    فقط آن دایرهـ ے مشکے چشمانـــ تو را میخواهمـــ ،


    وقتے کهـ در شفافیتشــ ،


    بازتابـــ عکســـ خودمـــ را میبینمـــ ...
    سکوت نکردم که فراموشت کنم

    نمی خواهم از یادم بروی....

    اشک نمی ریزم

    تا.......

    لحظه های نبودنت را ابری کنم

    تنها...تنها...

    لحظه های با تو بودن را مرور می کنم


    و...به تو می اندیشم در ابدیت لحظه ها


    نمی دانی چه غمگینم


    در این تاریکی شبها


    چه بی تابانه دلگیرم


    نمی دانی که گاهی عاشقانه


    در تب رویای تو آرام می گیرم
    به چه ميخندي تو؟

    به مفهوم غم انگيز جدايی؟

    به چه چيز؟

    به شكست دل من يا به پيروزي خويش؟

    به چه ميخندي تو؟

    به افسونگري چشمانت كه مرا سوخت و خاكستر كرد؟

    به چه ميخندي تو؟

    به دل ساده ي من كه دگر تا به ابد نيز به فكر خود نيست؟

    خنده دار است بخند . . .
    وقتی باشم عاشقه تو

    غیر دل هیچی ندارم

    که بدانم لایق تو

    دلمو از مال دنیا

    به تو هدیه داده بودم

    با تمام بی پناهی

    به تو تکیه داده بودم

    اگه احساسمو کشتی

    اگه از یاد منو بردی

    اگه رفتی بی تفاوت

    بدون اینکه دل من

    شده جادو به طلسمت

    یکی هست اینور دنیا

    که تو یادش مونده اسمت........
    غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا آمد.


    خار خنديد و به گل گفت: سلام و جوابي نشنيد


    خار رنجيد ولي هيچ نگفت...


    ساعتي چند گذشت گل چه زيبا شده بود،


    دست بي رحمي آمد نزديک،


    گل سراسيمه ز وحشت افسرد...


    ليک آن خار در آن دست خزيد


    و گل از مرگ رهيد ...


    صبح فردا که رسيد


    خار با شبنمي از خواب پريد


    گل صميمانه به او گفت : سلام
    با خود چه کرده ای؟



    هر روز و هر لحظه



    نگرانت می شوم که چه می کنی!



    غصه هایت را کجا دفن می کنی!



    تنهاییت را با که قسمت می کنی!



    اشکهایت را روی کدام کویر می ریزی!



    کدام گل را سیراب می کنی!



    با من چه کرده ای؟



    می خواهم فریاد بزنم



    تنهاییت برای من...



    غصه هایت برای من...



    همه بغضها و اشکهایت برای من...



    تو فقط بخند


    آنقدر بلند تا ابرها اشک شوق بریزند



    و کوچه ها عاشق شوند...



    کاش اینجا بودی



    کاش بودی و سکوت می کردی



    کاش بودی و...
    سکوت عجیبی است...!



    تنها من مانده ام

    و خیال بودنت،



    من مانده ام و نوشته هایت



    نوشته هایی که دلم را به بند کشید



    و شده ام زندانی دفتر خاطراتت




    با من چه کرده ای؟



    وقتی می خوانمت دلتنگ می شوم



    وقتی از تو می نویسم،



    چکاوکها عاشق می شوند



    وقتی هوای کوچه ابری می شود،



    دلم هوایت را می کند
    با تو شروع کردم

    نوشتن هایی که شعر نامیدم



    و شعرهایی که



    به ذهن دفترم سپردم



    با تو شروع کردم



    تمام آن حرفهای بی قافیه را



    که هیچکس نخوانده بود



    و نمی دانست برای کدام دل پریشان است



    با تو بود، هرچه بود



    و برای توست

    هرچه دل سرود...



    چندی است که شعرهایمان با هم آشنایند!



    و کوچه هایمان



    سرشار از مهتاب و لطافت باران



    می خواهم باز هم بنویسم



    ولی هیچ کلام و واژه ای مرا یاری نمی دهد!



    نمی دانم تو را چگونه بنویسم



    و با کدام شعر



    به جنگ ذهن شاعرت بروم



    توان مقابله ام نیست، می دانم



    من از پیش بازنده ام...
    کوه پرسید ز رود



    زیر این سقف کبود



    راز ماندن در چیست ؟



    گفت : در رفتن من



    کوه پرسید : ومن ؟



    گفت در ماندن تو



    بلبلی گفت : ومن ؟



    خنده ای کرد و گفت :



    در غزلخوانی تو



    آه از آن آبادی



    که در آن کوه روَد،



    رود، مرداب شود



    و در آن بلبل سرگشته

    سرش را به گریبان ببرد ،



    و نخواند دیگر



    من و تو ،



    بلبل و کوه و رودیم



    راز ماندن جز،



    در خواندن من،

    ماندن تو ،

    رفتن یاران سفر کرده ی ما نیست



    بدان!
    امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

    رد شد شبیه‌ رهگذری‌ باد، از درخت‌

    آرام‌ سیبِ کوچکی‌ افتاد از درخت‌

    افتاد پیشِ پای‌ تو، با اشتیاق‌ گفت:

    ای‌ روستای‌ شعر تو آباد از درخت،

    امسال‌ عشق‌ سهم‌ مرا داد از بهار

    آیا بهار سهم‌ ترا داد، از درخت؟

    امشب‌ دلم‌ شبیه‌ همان‌ سیب‌ تازه‌ است‌

    سیبی‌ که‌ چید حضرت‌ فرهاد از درخت‌

    کی‌ می‌شود که‌ سیب‌ غریبِ نگاه‌ من‌

    با دستِ گرم‌ تو شود آزاد از درخت‌

    چشمان‌ مهربان‌ تو پرباد از بهار

    همواره‌ رهگذار تو پرباد از درخت‌

    امروز آمدی‌ که‌ خداحافظی‌ کنی‌

    آرام‌ سیب‌ کوچکی‌ افتاد از درخت!
    سالها رفت و هنوز

    یک نفر نیست بپرسد از من

    که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

    صبح تا نیمه ی شب منتظری

    همه جا می نگری

    گاه با ماه سخن می گویی

    گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

    راستی گمشده ات کیست؟

    کجاست؟

    صدفی در دریا است؟

    نوری از روزنه فرداهاست

    یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
    بايد برم اما نمی دونم به کجا ... بايد برم اما تو با من نميايی ... بايد تنها برم با درد

    از تو دور بودن ... برام خیلی سخته ولی .....
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا