این روز هایی که دلم شکسته است یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم !!!! که می گفت:
پینوکیو چوبی بمان..... ، آدمها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست...............
دیروز با یه دست گل اومده بود به دیدنم،با یه نگاه مهربون؛همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتم و از من دریغ میکرد......گریه کرد و گفت دلش برام تنگ شده،ولی من فقط نگاش کردم........
وقتی رفت سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود..........
چه خوبه آدم قدر لحظه هاشو بدونه
آمدم که بنویسم...
کاغذ سفید بود،
به سفیدی مطلق یاسمن ها
پاک، مثل برف
که حتی گنجشک هم بر آن راه نرفته بود
با خود عهد کردم که آن را نیالایم...
صبح روز بعد، دزدکی به سراغش رفتم
برایم نوشته بود: ای ابله خانم!
مرا بیالای تا جان بگیرم و و بیفروزم،
و به سوی چشم ها بالا روم
و باشم...
من نمی خواهم برگ کاغذی باشم
دوشیزه و در خانه مانده!...
نمیدانم که دانست او دلیل گریه هایم را؟
نمیدانم که حس کرد او حضورش در سکوتم را؟
نمیدانم که میدانست زعاشق بودنش مستم!
وجود ساده اش بوده که اینگونه دل بستم؟
اهل دانشگاهم/قبله ام استاد است/جانمازم نمره/پیشه ام مشروطیست/من کتابم را وقتی میخوانم که استاد بگوید:امتحان نزدیک است/دیشب اما خواندم یک ورق از ان را/همه ذرات کتابم متعجب شده استایام امتحانات تسلیت باد........
هستی تورا این گونه که هستی می خواهد.ازاین رو همین هستی که هستی.
هستی این گونه که هستی به تونیاز دارد وگرنه کس دیگری را به وجود می آورد نه تورا.
بنابراین"خودنبودن" غیر مذهبی ترین کار ماست.
خواهش گلم: