mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • غروب بود و نگاهش طلوع دیگر داشت
    غریبه ای که غم عشق را مقدر داشت
    زمین به نام بهارش دهانی از گل بود
    زمان به یمن نگاهش فروغ دیگر داشت
    لبان مخملی اش تا به خنده وا می شد
    لهیب تازه ای از شعر و شور در بر داشت
    زبانه می زد و اتش به جانمان می ریخت
    ز چشم های قشنگی که رنگ اذر داشت
    رها چو قوی سپیدی در ابهای زلال
    رسوم کهنه شرم و حجاب را در بر داشت
    برید از تن گل جامه ای و در بر کرد
    برای دلبری از مافسون مکرر داشت
    خیال با تو نشستن خیال خامی بود
    خیال خام حبابی که باد در سر داشت
    شروع کن که به پایان رسیده ام اما
    شروع عشق تو را دل هنوز باور داشت
    کوچه ای هست که هر روز غروب در انتظار شنیدن گام های ِ توست.ودراین کوچه خانه ای ست...

    تو رفتی وچه پرشتاب گذشتیتو،حتی لحظه ای صمیمانه، به در چوبی آن خانه نگاه نکردیاگرچه میدانستیپشتِ آن درحیاطی ست وباغچه ای،

    تو،رفتی وچه آسان گذشتی

    توحتی لحظه ای گذارا، این اندیشه به ذهنت خطور نکرد که گل هایِ باغچه ،با اصالتدستان تو روئیدند.تو رفتی وچه سخت گام برداشتیاگرچه می دانستی، کسی هست در ان خانه.،که هر روز، گل هایِ اطلسی و رازقی راآب می دهد
    در نفس سرخ برگهای خزان دیده
    در هوس رنگین پروانه های عاشق
    در شتاب آبی موج های سرگردان
    در تپش خونین شقایق های تشنه دیدار
    دیده ام
    خوانده ام
    خواسته ام
    من تو را
    در دانه دانه غبار جاده های بی پایان انتظار
    در شعله شعله اخگران خفته در دلهای عاشق صبور
    در زلال چشمه های پاک احساس
    در غرش دلگیر آسمان پاییز

    در واژه واژه ترانه های ناسروده ام
    دیده ام
    خوانده ام
    فریاد زده ام
    من تو را
    در ذره ذره گیتی
    می بینم
    جونم به نگاهت جون گرفته بود
    یه که روز که نمی شنیدمت متل قناری تو قفس پرپر می زدم
    خودمو می زدم به درو دیوار
    صدام جون گرفته بود هرروز که پیش می رفت دلم بیشتر فرمون می داد
    که یه کاری بکون رفتم باهاش قرار بذارم واسه همه عمرم
    ولی انگار دیر رسیدم...............................
    داشت ابتدا ، ندارد انتها
    عشق ما چو بحر بی کرانه است
    کم شود جوانه های هر درخت
    سالهای سال اگر که عمر کرد
    ای عجب که نخل آرزوی من
    پیر شد ولی پراز جوانه است
    هر ره دراز را نهایتی ست
    دانم این قدر ولی بگو به من
    از چه رو به هیچ جا نمی رسد
    آه من که روز و شب روانه است
    پای عشق اگر که در میان نبود
    هیچ ارزشی نداشت زندگی
    پس بگو که زنده باد عشق
    بی دعا اگر چه جاودانه است
    همچنان که روی تو به چشم دل
    در میان دلبران یگانه است
    نام دلنشین تو به گوش جان
    خوشترین ترنم ترانه است
    بی کسی مرا نمی برد زجا
    تیرگی به وحشتم نیفکند
    همنشین به شب مرا خیال تو
    یاد روی تو چراغ خانه است
    خواهم آمدن به دیدنت بهار
    گفتی و نیامدی و در عوض
    گوئی ام بهار اگر نشد ، خزان
    این دگر عزیز من بهانه است!
    میل انتخاب شعر اگر کنی
    دفتر دل مرا ورق بزن
    کاین سفینه رباعی و غزل
    پر ز شعر ناب عاشقانه است
    داستان عشق ما شنیدنی ست
    باز گفتنش نیاورد ملال
    ساعتی به دوش من گذار سر
    گوش کن که بهترین فسانه است
    شکر می کنم که عاشق همیم
    همه میگن که تورفتی
    همه میگن که تو نیستی
    همه می گن که دوباره دل تنگمو شکستی
    دروغ مگه نه
    چه جوری دلت اومد منو اینجوری ببینی
    با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
    همه گفتند که تو رفتی ولی گفتم که دروغ
    همه میگن که عجیب اگه منتظر بمونم
    همه حرفاشون دروغ تا ابد اینجا میمونم
    بی تو با اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت وکوره
    ولی خوب عیبی نداره دلم خیلی صبوره صبوره
    اگه دلت خواست خورشیدم باش
    اگه دلت خواست مهتابم شو
    شبا که خوابی آروم آروم
    اگه دلت خواست بی تابم شو
    اگه دلت خواست آغازم باش
    اگه دلت خواست آهنگم کن
    تو که نباشی خیلی تنهام
    اگه دلت خواست دلتنگم کن
    تو که نباشی دلگیرم
    خاموش و تنها عشق من
    تو که نباشی می میرم
    از دست دنیا عشق من
    تو که نباشی دلتنگم
    آه از بی کسی تنهایی
    تو که نباشی وای از من باشد گریه ها عشق من
    اگه دلت خواست داغم کن
    با حرم لبهات عشق من
    اگه دلت خواست خوابم کن
    با فکر فردات عشق من
    تو که نباشی تاریکم
    تنهای تنها بی رویا
    تو که نباشی می سوزم
    با یادت اینجا عشق من
    همین که هستی آرومم
    باران که آمد
    لبهایم باریدند !
    نامت با باران آمد
    و چشمهایم
    و دستهایم
    همه باران شدند
    تو با قطرات باران طلوع کردی
    باران که آمد کوچه باغ من و تو تب کرد
    و کلاغها
    تا صبح خواندند در ضیافت باران و مه
    گنجشگها زیر چتر هم بال گشودند
    باران که آمد
    من ماندم و
    یک جفت پای خسته در میان کوچه ی بی عابر
    و تو دوباره باریدی بر تمام من
    تمام من که از یاد برده بودم کیستم و چیستم
    باران که آمد
    بیادت بر تمام خویش گریستم
    باران می بارد اما می آید
    چون مسافری از کوچه های خاطره
    سر شب، عاشق باران بودم
    و دلم، لک زده تا
    بچکم از لب دیوار حیاط
    نم آبی بزنم باغچه را
    یاکریمی به دلم پر زده بود
    که در ایوان خنک
    تکه نانی بخورم
    جرعه آبی لب حوض
    بپرم تا لب بام
    مثل یک قاصدک شاد و رها
    رقص‌کنان، دل سپردم به نسیم
    ماهی تنگ بلور
    در دل روشن دریایی من
    باله می‌جنبانید
    من، چه افکنده حجابی در من
    وقت آن‌ست دگر برخیزد
    هم‌چو آیینه نشستم لب حوض
    سینه خالی شده از هر چه جز او
    گاه یک پولک سرخ
    گاه یک شاپرک مست رها
    شرم یک شاخه بید
    راز ناز گل محبوبه‌شب
    قامت پیچک تنهای صبور
    سینه‌ام منزل نور
    عدم‌آباد وجود
    من، چه بی من زیباست
    آمدم تا عاشقانه در کنار تو بمانم
    تا برای تو بمیرم
    مهربان من !
    آمدم ای نازنینم تا به جبران گذشته
    سر ز پایت بر نگیرم
    همزبان من !
    آمدم تا آن که باشم تکیه گاه خستگی هات
    بر دو چشم من نگا کن
    تو منو از من جدا کن
    با محبت آشنا کن
    ترک آن افسانه ها کن
    مهربانی را صدا کن
    این تو و من را رها کن
    نازنینم
    تو منو از نو بنا کن !
    بر دو چشمان تو سوگند
    در تمام ملک هستی
    اولین عشقم تو بودی
    آخرین عشقم تو هستی
    سر زدی همچون ستاره
    در شب تنهایی من
    همچو باران بهاری
    تن کشیدی روزگاری
    در حریم شوره زاری
    در قلب سردم زد جوانه
    گل های خودروی ترانه
    شیرین ترین افسانه ها
    پر شد ز ما در خانه ها
    قصه های عاشقانه
    می ماند از ما این ترانه
    بر روی لب ها جاودانه
    در قحطی عشق و وفا
    از عشق ما باشد نشانه
    بعد ما در این زمانه !
    برات دلتنگ دلتنگم
    تو هم مثل منی جانم ؟
    تو هم تو چشم من خوابی؟
    بگو آهسته تو گوشم
    تو هم بی تابِ بی تابی؟
    دارم عاشق میشم انگار،
    از این راهِ به این دوری
    دلم طاقت نمیاره
    بهش میگم که: مجبوری!
    برای با تو بودن با غروب جاده می سازم
    دل تنهای تنهامو به چشمای تو می بازم ...

    ببین جانم برات دلتنگ دلتنگم ؟ ...
    ببین دوری و من دلگیر دلگیرم؟
    میگم حرفی رو که خشکیده رو لب هام؛
    عزیزم ، نازنینم
    بی تو می میرم!
    تو هم مثل منی جانم ؟
    دلت از فاصله خسته اس؟
    تو هم حس میکنی درها به روی عشق تو بسته اس؟
    خیالت راحت راحت، یه روز دستاتو می گیرم
    به پات می شینم و آخر تو آغوش تو می میرم ...
    ببین جانم برات دلتنگ دلتنگم ؟ ...
    ببین دوری و من دلگیر دلگیرم؟
    اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

    دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
    اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست

    من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
    دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
    من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

    با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
    دریا که از اهالی این روزگارنیست
    امشب ولی هوای جنون موج میزند
    دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

    ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
    دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
    در لحظه های خیس نیایش

    لحظه هایی از جنس پرستش

    با تو سخن میگویم گاه با زبان

    گاه با اشک چقدر زیباست لحظه های ناب دل دل کردنم

    با تو

    می دانم در خلوت سکوتمان

    سکوتی که برایت پر است از فریاد

    نا گفته های من

    تنها من هستم

    وتنها توچقدر خوب است که حرفهای دلمرا فقط تو میدانی
    چه زیباست بخاطر تو زیستن
    و برای تو ماندن و به پای تو مردن و به عشق تو سوختن
    و چه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن
    برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن
    ای کاش می دانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است
    بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه تلخ و ناشکیباست
    ای کاش می دانستی مرز خواستن کجاست
    و ای کاش می دیدی قلبی را که فقط برای تو می تپد
    باز دلم تنگ است
    باز چشمانم باران می طلبد
    آسمان دلم پر از ابرهای سیاه دلتنگی شده
    باز من تنهایم
    و در این سکوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی کند
    دل من باز کوچک شده
    !برای آنکه نمیدانم کیست
    ولی غیبتش مرا می آزارد
    !من خودم را گم کرده ام...! کجا...؟
    این را دیگر نمیدانم
    مقابل دریا که می رسم

    فقط برای چشمهایت دعا می کنم

    اما تو هرگز مستجاب نمی شویببار

    ببار که باز باورت کنم

    ببار در همین کوچه پس کوچه های بارانی

    ببار در همین کوچه مهتاب

    راستی قرارمان

    "همان ساعت "نمی دانم

    ساعت لجوجی که هیچ عقربه ای

    روی شانه هایش به خواب نمی رود

    یادت نرود

    تو ، همیشه فرصت کوتاه منی برای شعر

    تا می آیم زمزمه ات کنم

    زود تمام می شوی

    می دانم سالهاست

    ساعت قرارمان

    یک دقیقه به هیچ است

    و من همیشه فقط یک دقیقه

    دیر می رسم
    دیریست دلم گرفته باران
    دیریست دلم گرفته باران
    اشکم که ز غم سرشته باران

    چندیست "اسیر دست اویم"
    بر لوح دلم نوشته باران!
    باران! دل من چو راز دارد،
    باران به دلم غمی نشسته
    من بال و پرم. ولی شکسته!

    باران مه من چه حال دارد؟
    این دل ز تو هم سوال دارد!
    باران برِ من ببار باران
    از او خبری بیار باران

    آه ای دل ناصبور، صبری
    آرام بمان، قرار قدری...
    ای کاش تمام شعرها حرف تو بود
    باران
    کاش بارانی ببارد ، قلبها را تر کند
    بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند
    قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
    رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
    بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
    شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

    مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
    سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند

    چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها
    شاید این باران که می بارد شما را تر کند
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا