قصه ی تازه ای نمی شنوید ، حرف هایم دوباره تكراری است
چه بگویم شما كه می دانید،هم چنان فصل فصل بیكاری است
هویجوری ...گفته بودی به كوچه ها برویم تا كمی وا شود دلت اما
غافل از اینكه وقت دلتنگی، همه ی شهر چار دیواری است
ها ؟ ببخشید ساعت چند است ؟ وای بر من دوباره یادم رفت
ساعت هر دو تایمان یك عمر مانده در بین خواب و بیداری
نكند مثل شهر های قدیم زیر آوار خواب گم شده ایم
سعی كن باستان شناس عزیز! جای خوبی برای حفاری است
گاهی البته چیزهای قشنگ می نوازند چشم خاطره را
مثلا روی شیب سرسره ها غفلت كودكانه ای جاری است
ولی آدم بزرگ ها انگار ناگزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری كه در تكلف وزن، مملو از واژه های ناچاری است
من كمی عشق خواستم آیا انتظار زیادی از دنیاست ؟!
قیس هم یك زمان همین را خواست، شاید این یك جنون ادواری است......
