میخانه
پسندها
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اسمـش "تقصیـر" است ....
    حالا تو هـی بگـو "تقدیــر" و خودت را آرام کـن ...
    دلتنگ تو امروز شدم تا فردا…
    فردا شد و باز هم تو گفتي فردا…
    امروز دلم مانده و يه دنيا حرف…
    يک هيچ به نفع دل تو تا فردا
    میترسم از نبودنت...
    واز بودنت بیشتر!!!
    نداشتن تو ویرانم میکند ...
    وداشتنت متوقفم!!!
    وقتی نیستی کسی را نمیخواهم...
    و وقتی هستی تو را میخواهم...
    رنگهایم بی تو سیاه است
    ودر کنارت خاکستریم
    ... ... خداحافظی ات به جنونم میکشاند....
    وسلامت به پریشانیم؟!
    بی تو دلتنگم با تو بی قرار...
    بی تو خسته ام و با تو در فرار
    ....در خیال من بمان ...
    از کنار من برو
    اي آنکه زنده از نفس توست جان من
    آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

    آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
    مي‌ريزد آبشار غزل از زبان من

    آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
    سيمرغ کي‌ رسد به بلندآسمان من

    بنگر طلوع خنده‌ي خورشيد بر لبم
    زان روشني که کاشتي اي باغبان من!

    با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
    خود خوانده‌اي به گوش من اين، مهربان من
    نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
    که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را

    چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
    فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
    خبرت هست که بی روی تو ارامم نیست
    طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

    میل ان دانه ی خالم نظری بیش نبود
    چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

    شب برانم که مگر روز نخواهد بودن
    بامدادت چو نبینم طمع از شامم نیست

    چشم از ان روز که بر کردم و رویت دیدم
    به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

    نازنینا نکن ان جور که کافر نکند
    ور جهودی بکند بهره ز اسلامم نیست

    گو همه شهر به جنگم بدر ایند و خلاف
    منکه در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

    بسراپای تو ایدوست که از دوستیت
    خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

    دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
    بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
    یه روزی وقتی بارون می اومد نم نمک یه دختر کوچولو قد شاپرک رو کرد به آسمون و گفت: خدا یا گریه نکن درست میشه!
    بدترین شکل دلتنگی برای کسی ،

    آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید ،

    هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد

    و کسی که چنین ارزشی دارد :

    باعث ریختن اشک های تو نمی شود
    اصلا چرا دروغ، همين پيش پاي تو

    گفتم که يک غزل بنويسم براي تو

    احساس مي کنم که کمي پيرتر شدم

    احساس مي کنم که شدم مبتلاي تو

    برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو

    دل مي دهم دوباره به طعم صداي تو

    از قول من بگو به دلت نرم تر شود

    بي فايده ست اين همه دوري ، فداي تو!

    درياي من ! به ابر سپـردم بيـاورد :

    يک آسمان ، بهانه ي باران براي تو

    ناقابل است ، بيشتر از اين نداشتم

    رخصت بده نفس بکشم در هواي تو
    امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من
    زیباترین جامه هایم را بپوشم من
    با شوق رویت باغچه هامونو صفا دادم
    امشب تا می شد گل توی گلدونها جا دادم
    بعد از گسستن ها آن دل شکستن ها
    فردا تو می آیی
    بعد از جداییها آن بی وفاییها
    فردا تو میآیی

    از خونه ما ناامیدیها سفر کرده
    گویا دعاهای من خسته اثر کرده

    من روز و شب را می شمارم تا رسد فردا
    آن لحظه خوب در آغوشت کشیدنها

    بعد از جداییها آن بی وفاییها
    فردا تو میایی
    بعد از گسستن ها آن دل شکستن ها

    فردا تو می آیی

    فردا تو میآیی.....

    هوشمند عقیلی
    بردي از يادم دادي بر بادم با يادت شادم

    دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم

    دل به تو دادم فتادم به بند اي گل بر اشک خونينم بخند

    سوزم از سوز نگاهت هنوز چشم من باشد به راهت هنوز

    چه شد آنهمه پيمان که از آن لب خندان بشنيدم هرگز خبري نشد از آن

    کي آيي به برم اي شمع سحرم

    در بزمم نفسي بنشين تاج سرم تا از جان گذرم

    پا به سرم نه جان به تنم دِه

    چون به سر آمد عمرِ بي ثمرم

    نشسته بر دل غبار غم زان که من در ديار غم گشته ام غمگسار غم

    اميد اهل وفا تويي رفته راه خطا تويي آفت جان ما تويي

    بردي از يادم دادي بر بادم با يادت شادم

    دل به تو دادم در دام افتادم از غم آزادم

    دل به تو دادم فتادم به بند اي گل بر اشک خونينم بخند

    سوزم از سوز نگاهت هنوز چشم من باشد به راهت هنوز
    من امشب از دو بیتی از غزل از گریه سرشارم

    سرم را می گذارم باز هم بر شانه ی تارم

    پری های خیالم ناگهان در رقص می آیند

    که تو شعر مجسم باز می ایی به دیدارم

    دوزانو می نشینی روی زیر اندازی از چشمم

    نگاهم می کند چشمی که عمری کرد انکارم

    دل من گرچه چشم زخمی اسفند یار، اخر

    مگر من می توانم ز نگاهت دست بردارم

    تو خواهی رفت و خواهم ماند با شعر و دوتار-اما

    به دندان پشت دستم می نویسم "دوستت دارم"
    صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت

    بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت

    می روم تا در میخانه کمی مست کنم

    جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم

    بی خیال همه کس باشم و دریا باشم

    دائم الخمر ترین آدم دنیا باشم

    آنقدر مست که اندوه جهانم برود

    استکان روی لبم باشد و جانم برود

    ساقیا در بدنم نیست توان جام بده

    گور بابای غم هر دو جهان جام بده

    برود هر که دلش خواست شکایت بکند

    شهر باید به من الکلی عادت بکند.
    تو !
    بی من
    همسایه لبخند شدی ...

    و من !
    بی تو
    همجوار اشک ...

    چه تفاوت متفاوتی ؟!!...
    تکه تکه جمع می کنم همه آنچه را که تکه تکه از دست داده ام!
    نه...نمیشود چیزی جایی جامانده است که نمیدانم کجا؟که نمیدانم چه؟
    .... گشته در رویش نگاهم محو

    مانده در چشمم نگاهش مات

    باز هم او را توانم دید ؟!

    آه ! کی دیگر ، کجا ، هیهات ...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا