من فكر مي كنم هر گز نبوده قلب من اينگونه گرم و سرخ
احساس مي كنم در بدترين دقايق اين شام مرگ زاي
جندين هزار چشمه ي خورشيد در دلم مي جوشد از يقين
احساس مي كنم در هر كنار و گوشه ي اين شوره زار ياًس
چندين هزار جنگل شاداب ناگهان مي رويد از زمين
من فكر مي كنم هرگز نبوده دست من اينسان بزرگ و شاد
احساس مي كنم در چشم من آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي مي كشد نفس
احساس مي كنم در هر رگم در هر تپش قلب من كنون
بيدار باش قافله اي مي زند جرس!