. پاهايم خسته است . بايد رفت .بايد رها شد از حصار تنهايي و اين
جسارت مرده . نميدانم چگون اين چراها در مقابل ديدگانم ريلي به امتداد تمام زندگي ساخته اند؟
شبانه آرزوهايم را در ژرف ترين نقطه ي ذهن كابوس زده ام دفن ميكنم و با بقچه ي خا كستري خاطراتم
راهي شهر رويايي خيال ميشوم واز جاده ي پر از ابهام و ترديد ميگذرم . گامهاي لرزانم سكوت شب را
ميشكنندو من در برهوت تنهايي خويش به شمارش گامهايم ميپردازم.




