bmd
پسندها
2,747

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نه بابا!!!! چی میگی؟؟ به من میاد تو رو بندازم بیرون...با همون وسیله ای که گفتی!!! یا فروغ؟؟؟
    هییییییییییی
    من معمولا اجازه نمیدم ناراحتی هام بیروونم رو تحت تاثیر قرار بده...یه جور بدی فکر میکنم خودخواهیه...هرچند همیشه از برون گرایی خودم نفرت داشتم!
    آره راست میگی ... یعضی چیزارو نمی شه پنهان کرد...اما تا بزرگی راه زیاده...
    عمو برنامت چیه؟؟می خوای اینجا بمونی؟؟ یا اومدی دوباره عادتمون بدی بری؟؟
    ای حاجی..این بیشلف به هیچ صراقی مستقیم نیست....
    خشونت و ملاطفت سرش نمیشه...
    من دیگه میرم حاجی جون...
    شبت پراز عشوه های ربابی....
    شب بخیر
    اوه اوه....خودتی؟؟؟فکم خورد زمین بابا!!!
    مخسیییییی تو چطوری؟
    مرسی که عوض کردی بازم
    عمو جدی من بزرگ شدم؟؟؟از کجا می فهمی؟؟من خودمم حس می کنم...سعی می کنم به بقیه نشون ندم بزرگ شدم...اما این حس رو دارم...می خوام بدونم چی باعث شد این حس رو پیداکنی؟؟
    من خیلی کم پست میدم چون حرفی ندارم...چون فاصله دارم با بقیه از لحاظ فکری و دیگه خیلی از اونایی که تاپیکاشونو دوست دارم اینجا نیستن..مثل عمو اسپاو...
    حاجی جون با سیف مود و کوفت مود اومدم بالا نیومد که نیومد..
    یه کم باهاشش حرف زدم نازش کردم ولی ذلیل مرده بالا نمیاد که نمیاد...
    عمو می دونی و می دونم که این آرزوهای من فقط آرزوست...هیچ وقت بهش نمیرسم...مگه اینکه زمان برگزده به عقب...اما حتی فکر کردن بهشم منو آروم می کنه...من انقدر عاشق کودکیم که هرزمان اراده کنم به وضوح اون روزا رو میبینم...نگرانی من از بزرگیه...
    عمو دنیای منو تو خاکی نیست که خاک بتونه جدامون کنه...شاید اصلا اون خاک زودتر رو من ریخته بشه...شاید مرگی که هیچ ترسی ازش ندارم خیلی خیلی بهم نزدیک باشه و بیاد و ترس بزرگی رو هم با خودش بکشه...
    اما من نگاه تورو تو لحظه های زندگیم حس می کنم...یه نگاه خسته اما مهربون...یه نگاه اطمینان بخش و امیدوار...
    جالبه بدونی من خیلی وقته می ترسم از مطلب گذاشتن...تو که نبودی جرات یه پستم نداشتم...شاید اینجام چون تو هستی..
    حاجی بعد از ظهر سیستمو خاموش کردم الان هرکاری میکنم روشن نمیشه...
    واااااااااااای من دیگه خودمو میکشم از دست این ذلیل مرده...
    حاجی جون من که لحاف تشکم اینجا ولو همیشه...
    امشب نبودم که لفته بودم علوسی..جات خالی کلی نانای و ایناااااااااااا..
    قرشششششششششششش بده...
    هنوز هم دالم وول میخولم...
    تو چیطولی نفس؟
    سلااااااااااااااااااااااام حاجی جون..
    خووووووووووووووبی؟
    دیدیییییییییییییییییییییییییییی:دی
    اما حالا...آمادم برای بزرگ شدن...چندتا کار تو کودکی مونده که انجام می دمو تو هم باید ...باید کمکم کنی...تا بتونم از این مرحله گذر کنم...اون کارایی که مونده یکیش اینه که یه بار دیگه خالصانه...خالصانه و عاشقانه بازی کنم...انقدر غرق بازی بشم که نفهمم لباسم کثیف شده یا پاهام زخم...یکیش اینه که از ته دل جیغ بکشمو شادی کنم...بخندم و قهقه بزنم...بپرم هوا و لی لی کنم...کارایی که اگه بزرگ شم هیچ وقت فرصتشو ندارم...
    من می خوام یه بارم شده سرکلاس مدرسه بشینم...معلم بهم نمره بد بده من گریه کنم...بعدش دوستام دورم جمع شن و بهم دلداری بدن...دلم می خواد به خاطر19.75 های زیادی که داشتم گریه کنم...دلم نمی خواد 20 بشم عمو...دلم می خوام مشق بنویسم...حروف رو با مداد سیاه ...خط فاصله با قرمز...
    سلام عمویی...
    قبول دارم پارسال همین موقع ها من خیلی احساسی بودم...اما مطمئن نیستم الآن اونجوری باشم...اما به پاشا احتیاج دارم چون می خوام دستمو تو دستش بذارم...بهش اعتماد کنم و بیام به دنیایی که باید بیام...بیام و قدم بذارم تو دنیایی که گریزناپذیره...
    تو همیشه برام عالی ترین عموی دنیا بودی...هیچی نداشتی یه حسن خوب داشتی اونم اینکه باورم کردی...کاری من در مورد تو ...در مورد هیچکس نتونستم بکنم...خیلیا با نقاب پاشا اومدن سراغمو آزارم دادن و من اون موقع تنها بودم...تو سرگرم زندگیت و دل مشغولیات بودی و منو تنها گذاشتی...آره عمو...من از پاشانماها ضربه خوردم
    عمو خیلی خوشحال شدم که بعد از مدت ها چراغتو سبز دیدم
    باید برم تا یه فرصت دیگه...
    من منتظر حضور تو هستم...
    خدا نگهدار
    تو اومدی به دنیای من...اما نه خالص...تو منو باور کردی اما کودک درون خودت رو نه...یادمه یه بار ازت خواستم یه کلمه با خدای بچه ها حرف بزنی...اما تو ناراحت شدی...یادمه از دور به بازی من نگاه کردی...منو دیدی که تنهام...دیدی که یه هم بازی من پاشا میخوام اما هیچ وقت نه پاشارو آوردی پیشم نه حتی خودت باهام هم بازی شدی...تو تو لاک خودت فرو رفته بودی...یه اسیر بودی..اسیر حس خاکی..دست خودتم نبود...آره تو روحت با من نبود برای همینم بهت اعتماد نکردم...
    عمو اینو بدون...من هیچ وقت ِهیچ وقت ِهیچ وقت... بدون پاشا قدم به دنیای تو نمی ذارم...من باید در کنار اون باشم چون می ترسم با اومدن به دنیای تو دیگه نتونم برگردم و برای همیشه اونو از دست بدم...اما شاید پاشا قبل از من اومده باشه به این دنیا ... شاید...شاید برای همین تنهام گذاشته...اما باید مطمئن شم...
    عمو این روزا بیشتر از هر زمانی منتظرشم...نمی دونم الآن کجاس...آیا کسی تونسته جای ممل رو براش بگیره...نمی دونم عمو...نمی دونم...
    خواهش ميكنم عزيزجان...باوركنيد هيچكدوم تعارف نيست...هرچي ميگم از عمق احساسم هست...
    من هم بخاطر پيامهاي سرشار از مهر و محبتتون سپاسگزارم.
    عموووووووووو!!!! عمو جونم باشه!!! من موافقم...من قول میدم آروم بیام ... قول می دم انقدر آروم بیام که تو احساس جوونی کنی...از چی می ترسی عمو؟؟که قدم به تو برسه...که بزرگ شم و قبولت نداشته باشم...نه عمو...من همون جوری بزرگ می شم که تو می خوای...فقط کافیه کاری کنی بهت اعتماد کنم...
    عمو یادته پارسال وقتی می خواستم ببریم پارک باهام قهر کردی؟؟یادته؟؟ اما حالا راضی شدی...من خوشحالم که راضی شدی...شاید حق با تو بود...شاید پارسال موقعش نبود...اما حالا...من آمادم...اصلا بعدش با تو میام تو دنیای بزرگترا...یه بار تو بیا تو سرزمین بچه ها...یه بارم من میام تو شهر بزرگترا...شاید تونستیم بین اونا یه پل بسازیم...
    عمو من مطمئنم تو می تونی پاشای منو پیدا کنی...مطمئنم دختر ملبون منتظرته...آره...تو می تونی...
    سلام بهروز جان...خوشحالي من همين بس كه گهگاهي به كنج خاطرتون نفوذ كنم و يادي از من بفرماييد...اميدوارم هميشه شاد و سرخوش و سربلند باشيد...مهرتان مستدام عزيز.
    عمویی...چی میشه دوباره بیای و با هم حرف بزنیم و گپ بزنیمو از چیزایی بگیم که فقط خودمون دوتا و البته عمو اسپاو سر در میارن؟؟؟ چی میشه بیای بریم پارک؟؟یادت باشه...تو هیچ وقت منو پارک نبردی...چی میشه بیای و پاشارو پیدا کنی؟؟ انقدر اینکارارو نمی کنی تا بزرگ شم و پر بکشم از پیشت برم...همیشه دوست داشتم باهام پرواز کنی...دوست داشتم اگه در کنار بقیه راه می ری در کنار من بدویی...اما تو خیلی وقته تو لاک خودت فرو رفتی...خیلی وقته باهام حرف نمی زنی و از حرف زدن فرار می کنی...
    عمو بیا من منتظرتم...
    به به
    علیک شلام
    اولا تو تنها کسی نبودی که خودشو قایم کرد
    دویومن بعضیام خودشونو قایم نکردن ولی به رو خودشونم نیوردن..
    گمون خبریه
    سه یومن با گوشیم ینی با ایرانسلم ان شدم خودم خوشم نمیاد از این ایبادی (نرم افزار گوشیم) سر در نمیارم کی به کیه
    در کل من دزدکی نیومدم شما قابل ندونسی...
    خوب هم نیستم اعصاب مصاب ندارم
    حالا شما چطورین؟
    خوبی ایشالا!
    سلاااااااااااااااااااااااااااام حاجی..خوبی؟
    آره دستت رو از جلوی اون یکی چشم درویشت هم بردار میبینی...
    حاجییییییییییییییییییییییی
    آخی
    مگه شما چند سالتونه (شکلک فوضول محل )
    باشه دیگه اذیت نمی کنم:w04:
    ولی خوب اون جوون هم می خواد پیر مرد بدونه که یه کسی هست به فکرشه و حس تنهایی نکنه !
    که اگه یه روز جوون نیومد ، پیرمرد دل نگرانش بشه دلش شور بزنه چون هر دوشون اهلی شدن !:w05:
    باشه دادش.برو.شب راحتی داشته باشی.منم هر وقت برم خاطره های داداش خوبم از ذهنم پاک نمیشه.دیر به آدما نزدیک میشم ولی وقتی به یکی اعتماد میکنم یعنی اینکه هیچکی نمیتونه اونو از ذهنم پاک کنه.به هر حال تو هر شرایطی هم باشم یه گوشه ای از ذهنم میمونه.شب بخیر...
    قابل شمارو نداره.خوبی و این برام ارزش داره که به کسی اعتماد کردم که ارزششو داره.من کم کم برم که خدایی نکرده نیست و نابود نشی.
    اره یادش بخیر.آشنایی جالبی بود.فکر نمیکردم نتیجش داداش خوبی مثله تو باشه...منم یهو آهم گرفت.نمیدونم چرا!!!
    نه داداشی.نه اینکارو با خودت نکن...شوخی کردم خب!!!تو اینکارو بکنی من چیکار کنم بی داداشم؟؟؟هان؟اونوقت منم میرم جنگل...واقعا ثابت کردی که رو به زوال نیستی.جدی میگم وجودت امید بخشه.باور کن اگه یکی دیگه جای تو بود میکشتنمم این حرفارو نمیزدم.ببین چقد کارت درسته داداشی.
    خب باش.آتی ناراحت نشد.!!!جدی خودتو پرت میکنی کف آفسالت؟؟ایول به دل شیرت داداش.چه صحنه ای بشه صحنه سقوطت!!خوبه که دیدت به مسائل خوشبینه.
    کجاش تکراریه
    هر کدوم یه حرفی و بیان می کنه :دی
    آخریش با احساسات من بیشتر می خونه :دی
    اینم یه مدل دیگش :دی

    حالا دچار چه احساسی می شین ؟ :دی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا