??????
پسندها
123

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارد .
    و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد...
    و من با حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید...
    واسه خوشبختی باغ قشنگ ارزوهایت
    دعا کردم...
    شب قراريست که ستاره ها براي بوسيدن ماه ميگذارند و چه زيباست شرم زمين که خودش را به خواب ميزند

    .

    .

    .

    یادت باشد زندگی کوتاهست! پس ببخش ... مهربان باش ... دوست بدار & همیشه بخند ...!

    [IMG]
    .

    .

    .

    پیشاپیش سال نو مبارک عزیزم ...

    امیدوارم سال جدید برای خودت و خانوادت سالی باشه پر ار قشنگی ها & روزهای خوب ...
    سلام سلام سلام

    خبره جدیدو شنیدی؟ نمیدونم راسته یا دروغ
    ولی منکه باورم نشد.یه جورایی شوکه شدم
    ببین من خبرو بهت میگم.یه تحقیق کن ببین راسته یا نه

    باشه؟؟؟

    منم از یکی شنیدم.خدا کنه راست باشه.اخه دیگه خسته شدم:(

    والا دیروز بود یا چند روز پیش نمیدونم.یکی از دوستام گفت : عید داره میاد!!! :ی :ی

    کلی سره کار بودیا :) نه؟
    عیب نداره

    میخواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک میگه

    عیدت مبارک


    آنقدر زمین خورده ام که بدانم

    برای برخاستن

    نه دستی از برون

    که همتی از درون

    لازم است !

    حالا اما ...

    نمی خواهم برخیزم

    در سیاهی این شب بی ماه

    می خواهم اندکی بیاسایم ...

    فردا

    فردا

    برمی خیزم

    وقتی که فهمیده باشم چرا

    زمین خورده ام ...!


    " فریبا عرب نیا "
    تنها، در کوچه پس کوچه های شهر می رانَد…
    گاهی بی مقصد، آهسته و آرام.
    گاهی در پی مقصدی، شتابان.
    همواره در فکر…با نگاهی خیره… شاید به دنبال کسی یا در پی پاسخ سؤالی …به چه می اندیشد؟ … به راستی نمی دانم…
    شاید اگر من هم جای او بودم ، مشابه خاطرات زندگی او را از سر گذرانده بودم و دوچرخه ای هم داشتم، مثل او تنها سفر می کردم… تنهای تنها …با کوله باری اندیشه بر دوش و دنیایی حرف نزده در دل…
    به ندرت به عابران توجه می کند… شاید گاه گاه “سلام”ی از روی عادت به عابری نیمه آشنا بکند و بپرسد “خوبی؟” و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جواب بماند راه خویش را بگیرد و دور شود….
    من جای او نیستم…. دوچرخه ای هم ندارم… اما “سلام” هایم گرم است و شاد … و وقتی می پرسم “خوبی؟” منتظر می مانم تا بدانم آیا آشنای من غمی در دل دارد یا نه…
    .
    .
    امان از این بی تفاوتیِ فراگیر


    بچه که بودم
    پیشانی ام سفید بود ...

    بابا
    به دبستان که رفتم آب داد !

    ما گلهای خندان شدیم و فرزندان ایران
    و دفتر های ما خط خطی ...

    بچه که بودی
    آسفالت بود و یک تکه گچ
    و خانه های از یک تا هشت ...

    بعد که باران می آمد
    و خط ها را می برد
    تکلیف ما سفید بود ...

    حالا بعد از این همه سال
    مشق هایم را نمی دانم
    پیشانی ام پر از خط ...!

    ابوالفضل پاشا
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا