گاه شبیه میشوم به مترسکی که خودش را باخته
به مترسکی که دیگر هیچ پرنده ای را از گندمزار نمیپراند
چه دلم میگیرد وقتی که مظلومانه با وزش باد به زمین میخورم
آنگاه که صدای کشاورزی مرا به خود میاورد که چه بیهوده ام
چه بیم ناکم وقتی کلاغان سیاه بال بر سر جسمم هجوم میاورند
وقتی که چیزی غریبی را درون خود احساس میکنم،
آان زمان است که میپندارم مرگ با من فاصله چندانی ندارد