samira zibafar
پسندها
539

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نگاهت را به کسي دوز که قلبش براي تو بتپه چشمانت را با نگاه کسي اشنا کن که زندگي را درک کرده باشه سرت را روي شانه هاي کسي بگذار که از صداي تپشهاي قلبت تو را بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبي پيوند بزن که بي رياترين باشه لبخندت را نثار کسي کن که دل به زمين نداده باشه رويايت رو با چهره ي کسي تصوير کن که زيبايي را احساس کرده باشه چشم به راه کسي باش که تو را انتظار کشيده باشه اما عاشق کسي باش که تک تک سلولهاي بدنش تقدس عشق را درک کند
    ممنو ن مثل همیشه بابت نوشته های زیباتون هی مارو شرررررررمنده کنید ها ....خب ماکه ازاین متن های خوشمل نداریم که .....دستتون ندرده


    گریزی نیست ...

    همیشه بی آنکه بخواهی

    اتفاق خودش را می اندازد

    وسط زندگی ات !

    بعد هم می رود

    تو می مانی و اینهمه چه کنم ...

    با ذهنی که مدام تکرار می کند:

    "حالا که اتفاقی نیفتاده

    دوست نداشت بماند، رفت...همین!"

    حالم از ذهنی که زیاد حرف می زند به هم می خورد !

    می روم تا اتفاق کمی آرام بگیرد ...

    به قول خودش

    فردا همه چیز را فراموش خواهیم کرد !

    می روم با یک آرزو

    کاش هیچ وقت نمی گفتم:

    کاش ...


    س.بارانی
    مرسی
    خوش بگذره..
    ممنون همچنین روزت خوش..بابت شعرا و نوشته و عکسهام ممنونم.. خیلی زیبا بودند..
    بای
    بی بلا..
    چرا این کامپیوتر من باید الان ادا در بیاره ها؟
    مرسی عزیز ..
    منم الان وصل شدم.. روزا این ای دی اس ال رو نمیدونم چی میشه..
    و هم دوستی و عزیزی


    يه ترانه بوي دريا،يه ستاره توي ايوون

    يه نفس هواي خونه،يه اذان صداي باروون

    من شروع خاطراتم،از همون كاسه ي آبه

    زنده ميشه باز دوباره،مثل شيريني خوابه

    وقتي كه دلم ميگيره،از تو پنجره نگام كن

    با نگاه پشت شيشه،از ته دلت دعام كن

    دستتو بذار رو قلبم،بذاز قلبم جون بگيره

    يه نفس بده به ابرا،كه شايد بارون بگيره

    مثل شيريني خوابه،مثل گل لاي كتابه

    لحظه لحظه توي حرفام،يادي از عطر گلابه

    كوچه باغ بچگي هام،بوي كاهگل بوي ديوار

    زنده ميشن همه اينبار،توي لحظه هاي ديدار

    توي لحظه هاي ديدار
    تاشقایق هست زندگی باید
    زندگی صحنه ی یکتا هنرمندی ماست
    هرکسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
    صحنه پیوسته به جاست
    خرم ان نغمه که مردم بسپارند به یاد


    وقعا باید شیرین و سبز به زندگی نگریست
    سلام بازم خسته نباشید
    ما خوبیم
    شما چه خبر؟
    اغا بازم مارو همیجور پشت سره هم شرمنده میکنید
    مایم با این سرعت نته دیال اپ خونه نمتونیم عکس بزاریم پشت سرهم شرمنده میشیم
    ایشالله یه بار برم کافی نت اینقد عکس بزارم که خودتون کم بیارید
    هههههههههههه
    خیلی مخلصیم شدید
    نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
    این رو نگو و و و وو و و و و و و و
    نگو دیگه
    خب؟
    خیلی سنگدلی.. تو فقط مینشستی و به آهنگات گوش میکردی... اصلا فراموشم کردی دیگه..
    من رو هیشکی نتونسته بگیره..
    دست نیافتنی نیستم اینوایزیبلم
    آیا هیچ دانستی که او مردی نشسته بر در خانه انتظار بود..
    لحظه ای به زیر درخت قرارمان سر زدی..
    ماندی در حسرت روزهای با هم بودنمان..
    خواندی دوباره دفتر خاطراتمان را که نوشتم بی تو هرگز.
    شنیدی نفسهایم را در هوای سرد این رابطه زمستانی که چگونه بر دستهای مشتاقم هو میکردم..
    آیا لحظه ای از پنجره بخار گرفته اتاقت بر بیرون نظری افکندی تا پرنده ای را ببینی که در التماس آمدن و ارام گرفتن در دستهای مهربانت در خود فرو رفته و میمیرد..
    سمیرا خیلی بدی.. چرا گذاشتی من بیرون تو سرما بلرزم :cry:
    شیشه ای می شکند...
    یک نفر می پرسد...
    چرا شیشه شکست؟
    مادر می گوید...
    شاید این رفع بلاست.
    یک نفر زمزمه کرد...
    باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد.
    شیشه ی پنجره را زود شکست.
    کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
    عابری خنده کنان می آمد...
    تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد...
    اما امشب دیدم...
    هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...
    از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
    دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا
    خوشبختي ما در سه جمله است : تجربه از ديروز ، استفاده از امروز و اميد به فردا ....

    ولي ما با سه جمله ديگر زندگيمان را تباه مي کنيم : حسرت ديروز ، اتلاف امروز و ترس از فردا
    پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و
    گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا
    بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد.
    پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟
    پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا