سال هاست که در راهم
با کوله باری از درد و رنج زمانه
حجم اندیشه های کهنه وخاطرات گذشته ام
آنقدر زیاد است
که بر دوشم سنگینی می کند
و زمان چه بی رحمانه مرا ترک می کند
من مانده ام
با کوله باری از غم دیروز
با واژه هایی خسته و متروک
وچشم هایی که فقط شب را می بیند
با دستانی خالی
خالی تر از هیاهو و تهی از نگاه
به دور دست می نگرم
تا شاید افق راهی تازه
برای رسیدن به زمان
نشانم دهد
و ذهن پریشان مرا
از جاده تنهایی و تردید رها کند
و امید را بیدار سازد
در آن سوی افق
خورشید می تابد
امید هست . . .
وشعاع روشن او
چشم های بسته مرا ، نوازش می دهد
وصدایی از دور دست
ندا می دهد که بیا
ای تنها تر از ما
بیا که زمان به پاس حضور تو
ایستاده است بیا
بیا که تردید مرده است
بیا . . .