ناگهان آنقدر مُردیم که دیوانه دنیا آمدیم
چه می دانستیم " آیینه هر چه می بیند از یاد می برد"
پنداشتیم از درز ِ دیوارها باد می آید
چه می دانستیم باد پشت دری که بسته می ماند
بیهوده آنقدر مُردیم که گورستانی در سراسریم
نمانده راهی به مقصد از قصد می بُریم
در جنبِ دوری ِ از هم وول می خوریم
چند حاشیه دیگر ادامه ی دوری ماست؟