پس تو هم به این کلام بلند پایه ی " لبخند بزن ، فردا روز بدتری است اعتقاد داری ؟"
اگه اینطوری باشه که دیگه زیادی هم اعتقادیم !
باز خوبه که مشغولی، راستی اون قضیه که واسم تعریف کرده بودی چی شد ؟
حاجی یه نگاه به جسد بی جانش کردم.. دیدم که مرده بدبخت... بدیش این بود در غربت مرد(مس سرچشمه کرمان).. الان از اونهمه تلاشی که برا رفاهش کرد چی اورده برا خونه اش؟
یه جسد و مقدار زیادی پول...
حالا میبینم.. بعضی چیزا اصلا ارزش جون کندن و اون سوزوندن نداره..
همینه که میگن لباسای رنگی رو با هم ننداز تو لباسشویی بدبخت میشی...
واقعا منم گاهی به این چیزا فکر میکنم.. میبینم که مزد آن برد جان برادر که خوش گذروند.. اینقدر تشویش اینقدر دلهره و اینقدر پاچه خواریها همش هیچی.. کاش کمی هدفمند تر پاچه استاد رو میخوردم...اگه 5شنبه این حس فرار از روزت رو میگفتی اونوقت یقین داشتم که طلایی منتظرته ولی الان راست میگی اشتباه بزرگی کردم..
حاجی من برم.. باز یکی دیگه رفت
منم از شبت برداشتی رنگی و ترجیحا پینکی کردم عزیز
میدونم... سه روز اول هفته خیلی درگیر درس میشم.. الان دست به هیچ کاری نمیتونم بزنم .. کلی تمرین دارم ولی کیه حلش کنه..
حاجی میبینی حس ها چه زود مستهلک میشه و به عادتی روزمره تبدیل میشه. الان دقیقا از همین ناحیه دچار جراحتم
دنبال حادثه ایم که دست تقدیر بازوی موژ رو تا اینجا کشوند و در من و ما رها کرد.. عمق بعضی اقیانوسا هنوزم کشف نشده..
تو میگی چرا شب نمیشه و من میگم چرا دوشنبه نمیشه...قرارای پسرونه بهت ساخته که اینقدر از روز تنهاییت ناراحتی
من از زافمار پرسیدم حاجی الان شیر میکنیم اطلاعاتمون رو...
واو چه برداشت اولترا های فرامغزی ای بود بابا..
علم از ثمره خوردن مغز مدادیده که اینجا حکم تجربه داره. و کرم طفلیه که پانداره برای رفتن و سلانه سلانه داره به نهایت که همون ظهور پروانه یه وجودیه میرسه... خیلی باحاله باید امشب به خودش بگم... کاش همه عین موژ ساده زیست بودند و بیریا
مرسی
بابا یه زمانی سر این کلی صحبت کردیم یادت نیست؟ قرار شد اومدنی حکمت وجودیش رو بدونیم.. باشه بیخیال.. اگه میتونی خوشحال باش... یوخسا که هیچ
راستش خیلی چیزا برام جای سواله مثلا اون کرم سبز چرا بالامداده..