soudabe
پسندها
853

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام بر عزیزدل
    بله خوبم ولی شما را دیدم بهتر شدم
    خوبید شما؟
    نه هستم.
    راستش بیشتر اون طرفم.
    می خوام بیشتربا اونجا آشنا بشم
    سلام خانوم خانوما
    نیستی؟ دیگه به فقیر، فقرا سر نمی زنی؟
    سلام..............خوبی ..................سودابه جانم........داری بچه ها رو میکشی اونور..........شیطون.....
    خوش باشی........
    سلام ممنون میشم شرکت کنید(pesare irani)

    بهترين آواتار را چه كسي دارد ؟ ( سري 4 )
    سلام عزیز دلم
    خوبم ممونم
    بازم سعادت نداشتم ببینمتون
    امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشید
    در پناه خدا
    سلام عزیز .............شما خوبین...........
    صبح اومدم ....زودی رفتم.............
    گالری نقاشی باشگاه
    آثار جالب دامین هیرست
    مقالات هنری
    آموزش مبانی هنرهای تجسمی
    سلام سودابه خانم
    ببخشین مشکلی پیش اومده بود، چند روزی نبودم.
    دست گلت درد نکنه.
    :w27:
    لطفی به ما نمایید ما را به خاطر آرید
    جا مانده از صف عشق اینک در این صف آرید
    پاپوشتان به چشمم ، پا بر سرم گذارید
    ترسم به ناوک عشق ، از سوز غم بنالید
    لطفی به ما نمایید پاپوشش خود در آرید
    سلام دوست من خوبی
    مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد
    وبلاگ چرا آدم به روز شده
    منتظر حضور و پاسخ سوالات شما عزیزان هستیم
    یا علی


    از ميان طوفان

    بي نام خواندمش !

    و همين كه از امواج رها شد‌‌

    در ساحل خاموشي نشست

    و سرش از كهكشان

    تا خاك

    خم شد ...

    آن گاه صداي خدا را شنيدم

    گفتم : " آشنايي بس نيست؟"

    گفت : " مرا درياب!"

    و دانستم كه دريافتن او

    گم شدن من است ...

    و بي پروا گم شدم ...

    و خدا

    در خلسه تسليم

    لبخندي شيرين زد ...!


    در جاده های فراموشی ماندم !

    من نیز فراموش خواهم شد ...

    همانند دیگر کسانی که

    در این کوچه فراموش شدند ...

    از فراموش شدن می هراسیدم که گرفتارش شدم !

    اگر روزی فراموش شدی

    هیچ مترس !

    ما همه فراموش شدگانیم ...

    تنها اوست که ما را فراموش نمی کند ...

    ولی ما او را نيز از یاد بردیم ...!


    این سناریوی زندگی ام بود

    که همیشه

    در گیر واژه هایی باشم

    که سر و تهی ندارد !

    در دوره سنگینی

    ذهنم از روی فاصله ها پرید

    و

    دنیای من

    از کوچکترین شهرها هم

    کم جمعیت تر شد ...

    نمی دانستم

    به سوی چه تنهایی

    بزرگی می روم

    و این ندانستن

    روزهایم را

    از خوشی های کوچکی

    لبریز کرده بود ...

    اما عادت کرده بودم

    به همین روز مر گی ها

    به حس هایی

    که

    در لحظه ها

    جاری

    می شوند

    و می میرند ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا