soudabe
پسندها
853

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اصلانم بواشكي نبود منكه گفتم بيا... تو هم كه ميدونستي ميخوايم بريم..
    هنوز تولدم نشده كه كادو بگيرم او كي 20 روز ديگه مونده هنوز
    منكه گفتم بيا بريم...
    بد نبود گرم بود شدم مثل بچه بندري ها....
    سودابه جان من تولدم از حالا نيست عزيز..
    به هر حال پيش واز رفتي مرسي.....
    سلام مرسي خوبي شما....
    ببخشيد سفري كه قول داده بودم و انجام دادم ديشب رسيدم
    سلام.............سودابه جان خوبی.......این روزگار به کامه......
    نیستی............حضورتون کم رنگ شده..........نکنه...
    ....آره......پس مبارکه

    آنچه که به آن تمرکز کنی بدست خواهی آورد و هیچ غیر ممکنی وجود ندارد اگر خدا بخواهد ؟

    جهان هستی در خدمت ماست پس فقط اراده کنید و طلب کنید همه چیز مهیا خواهد شد .

    انسان چیزی میشه که بهش می اندیشه و همانطور زندگی میکنه که در تفکرشه ؟

    باید بهترینهارو اندیشید چون لایقش هستیم .

    هر که قدر خویش را بشناسد نابود نخواهد شد . امام رضا (ع)
    سلام قول دادم و عمل کردم و حالا همراه شما و از همکلامی با شما خرسند و

    خوشحالم و مشتاقم که از همه اطلاعات و مطالب جالب و زیبای دوستان

    بهرمندشم ....

    :gol: :w42:
    ...دیر فهمیده بود و باز گریان بود . حقیقت را به یاد آورد ولی فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...

    دراز کشید و چشمانش را بست و بازگشت به دنیایی که از آن آمده بود . همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !

    شاید بی هیچ توشه ای بازگشت و شاید تو تنها اندکی زودتر از او بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا خندان باشی و سرافراز ...

    جاده را ببین ! رهگذرانش را ، تابلوهای راهنما را ، نه چراغ های رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
    زمانی که آمد چشم هایش گریان بود ،شاید به خاطر مهر سکوتی که بر لبانش بود و یا ورود به دنیایی شوم . زمینی که تبعیدگاه اولین جدش بود : آدم !

    چشم هایش را بسته بود . شاید نمی خواست ببیند ، شاید ترجیح می داد در دنیای خودش باشد ...

    ماه ها سخن نگفت و تا زمانی که لبانش از هم بشکفد هر آن چه می خواست باز گوید را فراموش کرد !

    به اجبار قدم در راهی گذاشت که باید می پیمود ..... تا انتها !

    آغازش زهر بود با اشک و آه ، ولی اندکی که گذشت به ظاهر شیرین شد . به ظاهر شیرین تر از عسل ! همه چیز نو بود . تاریکی و روشنی را می شکافت و میرفت و برایش دور از ذهن بود که روزی آرزو کند این جاده تکراری شود ...

    روزی با آرزوی برگشت ، روزی که با حسرت پشت سر را بنگرد و بخواهد که بازگردد و دوباره شروع کند ، ولی دریغ از یک گام که بتواند رو به گذشته بردارد ...

    روزی که به بن بست غم برسد ، تلخی این راه نیز شاید دوباره آغاز شود . آرام آرام سرعتش کند می شد و می رفت که بایستد . نمی خواست بیش از این پیش برود و پیر شود . تازه به یک سویی راه ، پی برده بود و می دید که به انتها نزدیک است ...


    غروب ها

    در فکر طلوع رفته ایم ...

    و طلوع فردا

    در فکر به اینکه

    شاید

    غروب دیروز

    را باید

    زندگی می کردیم ...!
    سلام
    همون طور که گفته بودم شب اومدم تشریف نداشتین


    قامت می بندم بر روی سجاده ایی که هر روز به انتظار وصلش پهن می شود و آغاز می کنم همان زمزمه های همیشگی را ...

    و هر بار که می خواهم خود را جاری ببینم در لذت حضورش ، شرمنده می شوم از تک تک کردارهایی که جز ندامت حاصلی ندارد !

    نمی دانم شاید هیچ گاه نرسم به آن جایی که حق بندگی ام و حق خداوندی اش را به جا بیاورم ...!
    بخاطر خودم که نمیگم..............شما که خبر دارید........بابا شوخی بود........
    راستی من دیگه باید برم.........تا بعد...........
    خوش باشی.........همیشه.........خنده یادتون نره
    یا حق
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا