آدما سعی میکنن من رو از داشتههام منع کنن
مثلِ گلبرگهای غمزده آبی،
امواجِ پریشانِ دریا،
و بارونِ اسیر شده در چشمها..
من آبیام، غمزدهام، خاکستریام، افسردهام
و با اینحال؛ تو به سمتم قدم برمیداری،
دروغ میگی اگه شیفتهی رنگهای کِدرم نشدی!
تو خامِ لبخندم نه، خامِ دردهام شدی.
میبینی رینبری؟
من عجیبم و آدما از من عجیب تر.