S
پسندها
1,982

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من از اولش اینجوری بودم ب پست ام نخورده بودی

    این یه کوچولو بود؟[IMG]
    نه نداره...چی خواستی؟شکلک اختصاصیه منو؟


    یه کچولو سلام بده دیگه[IMG]
    نذار توی واقعیت حقتو بخورن و اذیت کنن .. محکم باش .. میتونی : )

    اگه اذیتت کرد بهم بگو پیگیری کنم تا حالشو بگیرن ...

    باشه عزیزم ..منم باید برم ... فعلنی عشقم 3>
    سعی کن تو واقعیتم همینجوری باشی :d
    خوب کاری کردی ! اگه توهین کرد میتونستی گزارش تخلفم رد کنی ... بذارش تو بلک لیستت اصن :|

    آره والا .. خسر الدنیا والآخره که میگن ماییم :biggrin:
    دنیا که خیلی بده ... هی بدترم میشه .. آدما همه اینجوری شدن .. شایدم حق دارن نمیدونم ...:(
    کسی اینجا اذیتت کرده ؟ کی بی احترامی کرده بهت ؟ بگو به مدیرا بگم حالشو بگیرن :|
    سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم ...
    خوبی ؟
    نبودی این یه هفته ؟:|
    بیا بریم آلبوم لیمو همه هسدن
    خدا آن حس زیبائیست که در تاریکی صحرا
    زمانی که هراس مرگ میدزد سکوتت را
    یکی آهسته می گوید
    کنارت هستم ای تنها
    و دل آرام می گیرد...
    چه شبی است!


    چه لحظه‌های سبک و مهربان و لطیفی،


    گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته‌ام.


    می‌بارد و می‌بارد و هر لحظه بیش‌تر نیرو می‌گیرد.


    هر قطره‌اش فرشته‌ای است که از آسمان بر سرم فرود می‌آید.


    چه می‌دانم؟


    خداست که دارد یک ریز، غزل می‌سراید؛


    غزل‌های عاشقانه‌ی مهربان و پر از نوازش.


    هر قطره‌ی این باران،


    کلمه‌ای از آن سرودهاست
    واقعیت هایی در مورد لوازم آرایش و استفاده از آن

    تصاویری از 10 گونه‌ برتر موجودات کشف شده


    صدا تبدیل به موسیقی،

    حرکت تبدیل به رقص،

    لبخند تبدیل به خنده،

    ذهن تبدیل به مراقبه،

    و زندگی تبدیل می شود به جشن…

    چــــــــرا کـــــــه ذهـــــــن قــــــــادر بــــــهــــــــشـــــت بســـــــــازد…


    [IMG]
    آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نا اميد شده بود كه ناگهان صداي سالخورده گفت : بيا من تو را خواهم برد سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترك كرد. وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كسي كه جانش را نجات داده بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود كه حتي فراموش كرد نام پير مرد را بپرسد !
    عشق نزد علم كه مشغول مسئله اي روي شنهاي ساحل بود رفت و از او پرسيد:آن پيرمرد كه بود؟علم پاسخ داد: زمان.
    عشق با تعجب گفت: اما او چرا به من كمك كرد؟ علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است............
    در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند:
    شادي.غم.غرور.عشق
    روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت همه ساكنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترك كردنداما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند كردند چون او عاشق جزيره بودوقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق به ثروت که با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد گفت :آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟ثروت گفت :نه! مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگرجايي براي تو وجود ندارد
    پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني مي شد كمك خواست ببرم غرور گفت:نه! چون تمام بدنت خيس و كثيف شده و قايق زيباي مرا كثيف خواهي كرد.
    غم در نزديكي عشق بود. عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بيايم. غم با صداي حزن آلودگفت: من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
    عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد اون آنقدر غرق شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را هم نشنيد.
    نگو این حرفو خوشحال شدم باهات حرف زدم عزیزم موفق باشی:smile:
    نه یکیه من خوندم نظرم گذاشتم عااااااااالی بوووووووووود .موفق باشی
    نگرانم نباش:redface:
    چرا کنترل پنل؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ببین رو همون مشاهده وب نوشت کلیک کن بعد ک صفحه باز شد بالای عکست ک نوشته ارسال نوشت جدید کلیک کن
    مطلبتو بذار بعد ارسال
    1 بار امتحان کن ببین چطو میشه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا