کشاورز گفت:ای برکت دهنده زمین من!امسال با خویش عهد کرده ام که هرگز در سرزمین قلبم،بذری نکارم...هیچ بذری؛به جز بذر محبت تو را-که آرزویی شده برای من-نه بذر محبت فرزند؛نه بذر محبت همسر؛نه بذر محبت مال؛نه بذر...هیچ کدام...آری،هیچ کدام را نخواهم کاشت...من،تنها و تنها بذر عشق تورا کِشتخواهم کرد...-که در بذر عشق تو عصاره تمام خوبی ها و پاکی ها و راستی های عالم را دیده ام-ومحبت فرزند را؛اگر فدایی تو باشدومهر همسر را؛اگر شیدایی تو...و آن گاه تا همیشه؛تا آن هنگام که نفسی هست برایم که اگر بی یاد تو باشد،خدا کند که نباشد!به انتظار رویش بذرهای عشق خواهم ماند...ومیدانم که تو مهربان آقای من به لطف و عنایت لایتناهای خویش،تمامی بذرهای مرا به بار خواهی نشاند...وتا آن روز،هر روز وهمه روز،سرزمین دلم را با باران اشک فراقت،ای دردانه گوهرستان یکتای یگانه! آبیاری خواهم کرد...وآن روز روز برداشت محصول،سرزمین دلم،از تمامی صفات عالی ومتعالی،لبریز خواهد بود...که با محبت تو همه خوبی ها از آن من است و بی مهر تو،همه پلیدی ها.