یک داستان جالب
یکی از فرماندهان بزرگ می خواست به کشوری متمدن حمله کند. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند
حکومت کنم؟
یکی از مشاوران گفت: «کتابهایشان را بسوزان.
بزرگان و خردمندانشان را بکش ..
و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما در این میان یکی دیگر از مشاوران گفت:
«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین،
آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار و
آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست .
بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود
و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت و
فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند
یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ،
در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد»!!!