یکی از فانتزیای منو دوستام این بود که تو هوای خیییلی سرد
بعضی وقتاهم برفی تو راه دانشگاه ازین بستنی رنگیا
بخریم بعد همه یه نگاه عاقل اندر سفیه بهمون بندازن
البته من دو روز پیش داشتم رمان میخوندم انقد گریه کردم که
مامانم صداش درومد گف هر چیزی جنبه میخواد نداری خو نخوون......
اشکام تموم شدااا.....فرداش چشام وا نمیشد....