دارم تو را به آخر خط می رسم ، ولی
در ايستگاه ِ پُر شده از حسّ ِ اولی
هذيان تر از منی که فقط ايستاده ام
لم داده فکرهای غلط ، روی صندلی
دارم قطار می شوم و از تو می روم
- با چشم های خسته - به خواب مجللی
پشت سرم که شاعري ام هيز می شود
هی بوسه پشت بوسه به لبهای مخملی !
احساس می کنم که چه قدر از تو دورم و
احساس می کنم که تو را بی معطلی _
بايد دورن شعر و غزل ها بياورم
[ مثل حضور لاله به مرداب انزلی ]
داری مرا به آخر خط می رسی ، و باز
بيخود تر از تمام غزلها شدم ، بلی