بیش از اینها! . . . آه آری
بیش از اینها می توان خاموش بود
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان
خیره شد در دود یک سیگار! خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ در قالی .....
می توان با پنجه های خشک، پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با باد بادکهای رنگی ایستاده زیر طاقی
گاریه فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
میتوان تنها به حل جدولي پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
میتوان همچون عرسکهاي کوکی بود! . . .
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید