زير زخمهاي کبودم
زباني ست سرخ
که با لهجه ي رايج درد سخن مي گويد....
به لکنت نمي افتد
هر چند آزادي را جوهر تمام کرده است...
زبان من
در زندان هايي که حصارش به بلنداي نگفتن است
حبس خود را کشيده است ...
مي دانم
دهان که باز کنم
زخم هاي کهنه هم
سر باز مي کنند
و بادها ناگزير
سرِ سبز مرا
در شوره زارهاي گمنام
دفن خواهند کرد...