هرازگاه در گذر زمان و در پي عبور کاروان ثانيههاي فاني ،جرس بانک برميدارد و خبر از کوچ پرستوي مهاجري ميدهد که در ميان سکون،آغازي بي پايان را ميسرايد.
عزيزم
اکنون که اراده پروردگار بر اين تعلق گرفته که بهار سرمست زندگي را خزان ماتم زده به انتظار بنشيند و راز جاودانگي که همان يگانه فلسفه آفرينش در فراخناي بي کران هستي است تعبير گردد گزيري جز تسليم و رضا نيست پس تنها بضاعت دوستان که همدردي و همراهي است پذيرا باش.
باميد طلوع دوباره تلالو درخشان اميد و زندگي در آن کانون داغدار