potter_h112
پسندها
5

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • خوابم نمی برد. اینجا پر از گاوهاییست برای شمردن و گوسفندی در كار نیست برای شدن. همه جا پر از گاو است و صدای ما ما شان كه گوش را كر می كند. سراغ هر انسانی را می گیری صدای ما ما می دهد و فضا فضای گاویست. گاو به خودی خود حیوان نجیب و خر گونه ایست. ولی جنونی كه دارد باعث آزارم می شود. شب ها خواب گاو می بینم و روزها مجلات و روزنامه ها را می خوانم با نوشته ای به این مضمون كه " ما ما ما ما "
    و گاها می نویسند فلان گاو ماده، نر شده و یك دوقلو به دنیا آورده كه صدایش شبیه خریست كه بع بع می كند!
    راستی. من هم یه گاوم؟؟
    عدالت؟!
    آهان عدالت یعنی اینکه اونجور که شما میگی فکر کنم و اینا دیگه!
    جالبه!
    نگاهی به من معترض کن ، بیندیش که چرا اعتراض دارم ؟ نکند با خود فکر میکنی مرض دارم ؟
    گر فکرت به مرضم است ، که پیشنهاد می کنم من بروم در امان خدا ، تو در امان خدا . خدا قاضی و عادل است .
    گر فکرت به اعتراضم است ، خواهش می کنم ، حرفای بیهوده و اشعار ترهمی و مظلوم نمایی و جای خالی دادن را بگذار کنار . تا به امروز با سازت رقصیدم و حالا می خواهم ، سازت را با رقصم هماهنگ کنی .
    مانند دیشب نشود که صحبت از اعتدال و کم شدن و حل شدن زدی و امروز مانند دیروز ؛ و شاید بدتر از دیروز .
    نگران خودت نباش آن وقتی که من برم ، کبکت هم خروس می خواند ؛ این منم که بروم ، خروس درونم کبک میشود .
    از تو می خواهم ، خودخواهی ، تعصبت را کنار بگذاری .
    عادل باش .
    والسلام .
    کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی
    کسی که خودشو به خواب زده رو . . . هرگز!
    کاش عظمت در چشمان تو باشد نه در آنچه بدان می نگری!
    دنیا هم زیبایی داره هم زشتی!
    باران رحمت خدا همیشه می باره! یه لحظه فکر کن شاید این تویی که کاسه ات رو برعکس گذاشتی!
    من می گم تا شقایق هست زندگی باید کرد.
    تو میگی اجبار...
    ترهم...
    من میگم عشق...
    تو میگی تظاهر...
    ریا...
    نفرت...
    یه لحظه سعی کن زیبایی ها و خوبی ها رو ببینی!
    همین!
    زرد خیلیم قشنگه اصلا هم شوم نیست! :w39:
    مشکلت اینه فقط نقطه منفی هرچیزیو می بینی!
    نه اصل مطلبو!
    کی این عینکو قراره از چشمت برداری خدا می دونه!


    صدای باران را می شنوی؟...

    دانه های آن را لمس میکنی؟...

    سرت را بالا بگیر...

    بگذار روح آبی ات

    در فیروزه بی کران آسمان به پرواز درآید!

    ترنم باران را با تمام وجودت لمس کن...

    تا باور کنی تنها نیستی ...!
    مادام که ابرها

    در خود می بارند

    مادام که سکوت

    فریادی ست در گلو

    و تا وقتی

    واژه ها

    درگیر تکرار به هم پیوستنند

    جاده ها

    به بن بست می رسند . . .
    اینجا برای از تو نوشتن مرا کم است
    دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
    اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
    من از تو مینویسم و این ماجرا مرا کم است...
    بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
    بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
    در کوه
    گرد بادم در دشت
    برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
    بی تو سرگردانتر
    از نسیم سحرم
    از نسیم سحر سرگردان
    بی سرو سامان
    بی تو - اشکم
    دردم
    آهم
    آشیان برده ز یاد
    مرغ درمانده به شب گمراهم
    بی تو خاکستر سردم ، خاموش
    نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
    نه مرا بر لب ، بانگ شادی
    نه خروش
    بی تو دیو وحشت
    هر زمان می دردم
    بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
    و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
    کاستن
    کاهیدن
    کاهش جانم
    کم
    کم
    چه کسی خواهد دید
    مردنم را بی تو ؟
    بی تو مردم ، مردم
    بي صدا در خود ميشکنم وتو شکستم را نمي بيني .

    سکوت ميکنم وتو اين بلند ترين فرياد را نميشنوي .

    توبرايم خورشيد بودي اما رفتي وغروب را بر دشت دلم

    گستراندي جايي سراغ داري عاري از خاطره تيک تاک

    ساعت ،مرگ ثانيه ها رادر فراغت فرياد مي زند .تلخ است

    خيلي تلخ ،ماندن وبي تو ،جاي خالي ات را حس کردن .
    یک شب مه گرفته
    و حرف هایی تلخ
    که از اعماق تنهایی ام بیرون می آید
    دستم را بگیر
    من به بودن تو نیاز دارم...
    کسي مي گفت تنهايي من بزرگ است از ان مي ترسم
    کسي مي گفت تنهايي من سايه اي به دنبال خود دارد بزرگ,به نام خاطره
    کسي مي گفت تنهايي من ,تنهاست ,دلش گرفته , واي که چقدر تنهاست
    کسي مي گفت کنج تنهايي من ديواري دارد بزرگ
    به پهناي عشق ,به ارتفاع دوري
    دوستش دارم اما گاهي شيطنت مي کنم و از ديوار تنهاهیم بالا مي روم تا ببينم پشت ديوار دوريم او کجاست؟!
    برايش دست تکان مي دهم که بگوم چقدر دلم برايش تنگ است اما ناگهان به خودم مي ايم دستم را پايين مي کشم تا مبادا مرا ببيند!!! بگذار به زندگيش برسد! ...........
    زندگي جاري است ,پرنده هم چنان مي خواند و ... من ارتفاع دوري را بيشتر مي کنم......
    کسي مي گفت زندگي چيزي نيست که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود............
    نور هست
    ايمان هست
    تا شقايق هست زندگي بايد کرد
    من هنوز نشسته ام
    ميان ديده تو و
    خنده هاي تو
    و من هنوز
    مرددم
    براي لحظه اي كه بايدم
    براي رفتن تو
    ميگرستم
    نگفته بودم از این شهر بد بیا برویم ؟! بیا
    به سمت یکی از ستاره ها برویم ؟!
    تمام مردم این شهر صورتک دارند ...به آب و
    آینه و آفتاب شک دارند ...
    نگفته بودمت اینان تمام سنگینند ؟! برای
    آینه ها خواب سنگ میبینند ؟!
    نگفته بودمت اینان دروغ پردازند ؟! برای
    آنچه نفهمند قصه می سازند ؟!
    چه ها کشیدی از اینان که صورتک دارند ... به
    عکس خویش در آینه نیز شک دارند ... !
    دردها از بودن است و حرفها از نبودن. ميان بودن و نبودن مرزي است باريك. شايد بتوان در آن مرز قدم زد، آبي نوشيد، شعري نوشت، بي هيچ دردي و حرفي.
    نگاه خیره ام ،
    پا بر دستهای خسته ی
    خاطره هایم می گذارد
    تا شانه های بلند رویاهایت را
    که تا زانو خم شده ،
    ببیند !

    خاطره هایت را ،
    به گوشه ی نگاه من
    سنجاق می زنی
    ومن سال هاست دیگر پلک نمی زنم …
    نمی دانم....نمی دانی ... نمی داند... نمی دانیم.. نمی دانید...نمی دانند! :w05:
    من خدا رو تو دلم حس کردم!
    ولی نمی تونم با دلیل اثباتش کنم!
    بودن یا نبودن مسئله این نیست!
    ما هستیم
    خدا ما را ساخت یا ما او را! مسئله اینست!
    و اینکه این نظم منشا تصادفی داره یا نه!
    و خیلی چیزای دیگه!
    فراموش نکردم ولی به قول معروف : رطب خورده را منع رطب کی کند!
    جریان منه!
    من خودم هنوز یه جاهاییش شک دارم.
    چجوری بگم اشتباهه یا درسته!
    نمی تونم اظهار نظر کنم!
    همون مسئله قانع کردن و اینا!
    ولی خوب نوشتی ;)
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا