یه بار دوران دبیرستان بودم دختر خاله ام اصرار کرد منم برم خونه اونا عصری رفتیم صب ساعت حدود 9 یا 10 بود که دیدم مامان زنگ زده می گه بابات غمباد گرفته می گه زودی برگرد خونه دیشب خونه از سکوت زیاد تبدیل به قبرستون شده بود
البت اون موقعی بود که خیلی شلوغ و پرحرف بودم الان دیگه بهتر شدم بیشتر پای کامپیوترم و دارم با بچه های این باشگاه حرف می زنم
اونام عادت کردن به کم حرفی من
البت اون موقعی بود که خیلی شلوغ و پرحرف بودم الان دیگه بهتر شدم بیشتر پای کامپیوترم و دارم با بچه های این باشگاه حرف می زنم
اونام عادت کردن به کم حرفی من