سلام به همه دوستای دنیایی مجازیم ، من خیلی وقته که به باشگاه نیامدم واسه اینکه خیلی مشغله کاری دارم .
ممنون واسه همه پیغام های که برام گذاشتید یکم که استرس و کارم کم بشه حتما میام تو باشگاه.
به امیددیدار
یه روز یه پیرمردی کنار خیابون ایستاده بود
یه کاغذی به سینه اش بود که روش نوشته بود من نابینا هستم
کلاهی هم جلوش بود که ۳سکه داخلش بود
روزنامه نگاری اون رو دید و کاغذ روی سینه اش را برداشت
روی کاغذ دیگری چیزی نوشت و به گردن پیرمرد انداخت
فردای اون روز کلاه پیرمرد جای سکه انداختن نداشت و از سکه پر...
شاید قرار است دوباره آغاز شوی
وقتی می خواهی از خودت آدم دیگری بسازی، اول احساس ویرانی میکنی،
حس تنهاییِ عمیق و درک نشدن ... و فاصله می گیری ؛
این هزینه ای ست که برای ساختن زندگیت پرداخت می کنی ،
و پس از آن خیز بر میداری...
یادت باشد این بار احساس تنهایی ات را جدی بگیر !
شاید قرار است دوباره...
خدایا...
بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم .
بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم .
بابت لحظات شادی که به یادت نبودم .
بابت هر گره ای که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم .
بابت هر گره ای که به دستم کور شد و تو را مقصر دانستم ...
مرا ببخش ...
سطل زباله ی قلبت را خالی کن!
پادشاه
در کنار زباله منزل نمی گیرد .
نه شکارگاه دارد و نه حرمسرا
و نه بادمجان دورقاب چین است ...پادشاه محبوب من
پادشاهی خودمختار است .
وزیر وکیل نمی خواهد !
پایه های تخت پادشاهی اش را می لرزاند ..
آه پیرزن ،
گریه ی یتیم ،
ناله ی دل شکسته ،
او به دیدار آن ها می...
در سال قحطی ، صاحبدلی پریشان حال ، غلامی را دید که بسیار شادمان بود .
پرسید : چطور در چنین وضعیتی شادمانی می کنی ؟!
گفت : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی که برای او کار میکنم روزی مرا می دهد .
صاحبدل به خود گفت :
شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و...