یه شب اومدی کنار لحظه هام و زل زدی به رویاهام....
انگار خواب میدیدم... به زمزمه هات گوش میکردم و تو قصه میگفتی :
یکی بود... یکی نبود...
یه آسمون بود و یه بغل ستاره ، که از اون همه ستاره ، حتی چشمک
یه ستاره هم مال من نبود...
بعد من ، توی اون قصه ، هی قد کشیدم و هی بزرگ شدم....اونوقت بود که
تازه فهمیدم زندگی ، فقط زنده موندنه... فهمیدم که زندگی ، گذران کثیف
چروک ثانیه هاست...
بعد ثانیه ها هی کم شدن و هی زمان کم اومد واسه خاطره هامون...
واسه حرفای نگفتمون... واسه تموم اون لحظه هایی که نداشتیم...
واسه تموم اون خواسته هایی که نخواستیم...
حالا هر شب زل میزنم به ساعت دیواری... به آینه ی قدی... به صدای
خیس بارون...
میدونم که نیستی... اما از خاطره ی شنیدن صدای زنگ ، هنوزم دلم می لرزه...
ولی دیگه نه صدای زنگی هست نه صدای زمزمه های تو!!! فقط این منم که
تنها و بی پناه موندم و شدم دغدغه ی خودم!!!
تو رفتی اما اون قصه مونده... تو رفتی و اون قصه نه تنها تموم نشد ، که آغاز
هزار و یکشب قصه های من شد...