فردا باز هم مي آيد ، مي آيد ولي نه با تكرار مكرر حرفهاي نو !
كشتن ثانيه ها ديگركار فردا نخواهد بود...
دورويي پيشه نمي كنند ، آنها كه پشت و روشان معلوم نيست!
يك طرفشان را با ذغال سياه مي كنند!
فردا مي داند فرداي ديگر زمان نشستن و فكر كردن به پس فردا نيست...
فردا به حالا فكر مي كند ، حالاي خودش ، حالايي كه هر لحظه مي شود يك لحظه ي پيش!
فردا لحظه را در لحظه مي بيند!
فردا غصه ي ديروز را هم نمي خورد!
فردا فرقي نمي گذارد بين سياهي و سپيدي ، با هم معناشان مي كند!
با هم دركشان مي كند ، مي داند اگر جداشان كند ميميرند...
زندگي در نظر فردا جاريست ، از مرگ نمي هراسد...
فردا اين را مي داند كه اگر به پايان برسد وارثش پس فردا خواهد بود!!!