بابا سال دوم دانشگاه بودم رفتم کلاس قالی بافی
یه دار به پا کردیم جات خالی که یه تخته فرش ببافیم بکوبیم به دیفال خونمون
کلی هم پزش رو به این و اون دادان این ننه آقامون
نشون به اون نشون که الان سه ساله هر کی منو میبینه میگه مائده از قالیت چه خبر؟!
هنوز تا نصفه هم نبافتم... وقت نکردم حوصله اش رو هم نداشتم...
از اون روز هر چی به این ننه آقام میگم میخوام برم فلان کلاس میگن تو اول قالیتو بباف
امروز ثبت نام کردم با ذوق اومدم بابام میگه آره خو دخترم هنرمنده
قالیشو بافته حالا رفته سراغ تذهیب...

خلاصه مریم آسفالت کردن منو این ننه آقام...
زودتر بتمرگم این قالی رو ببافم وگرنه رسوام میکنن...
