mani24
پسندها
36,494

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟

    مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند

    مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟

    من به آن محتاجم !
    از دل افروز ترين روز جهان،

    خاطره اي با من هست

    به شما ارزاني :



    سحري بود و هنوز،

    گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

    گل ياس،

    عشق در جان هوا ريخته بود .

    من به ديدار سحر مي رفتم

    نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

    ***

    مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

    بسراي اي دل شيدا، بسراي .

    اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

    تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !



    آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

    روح درجسم جهان ريخته اند،

    شور و شوق تو برانگيخته اند،

    تو هم اي مرغك تنها، بسراي !



    همه درهاي رهائي بسته ست،

    تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

    بسراي ...
    من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!

    این گل سرخ من است!

    دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق!

    که بری خانه ی دشمن!

    که فشانی بر دوست!

    در دل مردم عالم،به خدا،

    نور خواهد پاشید،

    روح خواهد بخشید.

    تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو!

    این دلاویز ترین شعر جهان را ، همه وقت!

    نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!

    ((دوستم داری ))؟ را از من بسیار

    بپرس!

    ((دوستت دارم)) را با من بسیار

    بگو!
    (1)

    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

    شدم آن عاشق دیوانه که بودم



    در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

    باغ صد خاطره خندید

    عطر صد خاطره پیچید



    یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

    پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

    من همه محو تماشای نگاهت

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

    شاخه ها دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

    یادم آمد تو به من گفتی:

    از این عشق حذر کن

    لحظه ای چند بر این آب نظر کن

    آب،آیینه ی عشق گذران است
    (2)

    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

    باش فردا،که دلت با دگران است

    تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن

    با تو گفتم:

    حذر از عشق؟

    ندانم

    سفر از پیش تو؟

    هرگز نتوانم

    روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

    چون کبوتر لب بام تو نشستم

    تو به من سنگ زدی ، من نرمیدم،نگسستم

    باز گفنم که: تو صیادی و من آهوی دشتم

    تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

    حذر از عشق ندانم

    سفر از پیش تو هرگز نتوانم،نتوانم..



    اشکی از شاخه فرو ریخت

    مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

    اشک در چشم تو لرزید

    ماه بر عشق تو خندید



    یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

    پای در دامن اندوه کشیدم

    نگسستم ، نرمیدم



    رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم

    نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

    نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

    بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
    گفتم: ببار ... ، گفت که باران گرفتنی ‌است

    گفتم: دلم... ، گفت: نگفتم شکستنی است؟

    گفتم قشنگ ... ، گفت که نسبت به دیگری

    در «عصر احتمال» قشنگی نگفتنی است

    گفتم: اگر... ، گفت: ببین! شرط می‌کنی،

    بازی شرط و عشق قماری نبردنی است

    گفتم که من... ، گفت: فقط تو، همیشه تو

    این من میان ما شدن ما، نمردنی‌ است

    گفتم که عشق... ، گفت که قیمت نکرده‌ای؟

    هر جای شهر را که بگردی، خریدنی است

    گفتم: تمام... ، گفت: شدم، می‌شدم، شده‌...

    صرف زمان ماضی هستن! نبودنی است

    گفتم که مرگ... ، گفت: اگر مرگ پاسخ است

    این عشق ماندنی شما هم نماندنی است

    گفتم: غزل ... ، گفت که این بیت آخر است

    من عاشق تو نیستم و ... ناسرودنی است !
    دوستم داشته باش ،



    بادها دلتنگ اند ، دست ها بیهوده ، چشم ها بی رنگ اند.



    دوستم داشته باش ،



    شهر ها می لرزند ، برگ ها می سوزند



    باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز،

    آشتی کن با رنگ، عشق بازی با ساز.




    دوستم داشته باش،



    عطرها در راهند،

    دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند.



    دوستت خواهم داشت ،



    بیشتر از باران ، گرم تر از لبخند ، داغ چون تابستان.



    دوستت خواهم داشت ،



    شاد تر خواهم شد،

    ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد .



    دوستم داشته باش ،



    برگ را باور کن،

    آفتابی تر شو ، باغ را از بر کن.



    دوستم داشته باش ،



    عطرها در راهند،

    دوستت دارم ها ، آه ، چه کوتاهند.



    خواب دیدم در خواب ،

    آب ، آبی تر بود.

    روز ، پرسوز نبود ،

    زخم شرم آور بود .



    خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت ،

    نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت .

    دوستم داشته باش....
    سر خود را مزن اینگونه به سنگ

    دل دیوانه تنها دل تنگ

    منشین در پس این بهت گران

    مدران جامه جان را مدران

    مکن ای خسته درین بغض درنگ

    دل دیوانه تنها دل تنگ

    دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

    سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

    آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

    چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین

    نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند

    نه همین در غمت اینگونه نشاند

    با تو چون دشمن دارد سر جنگ

    دل دیوانه تنها دل تنگ

    ناله از درد مکن

    آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن

    با غمش باز بمان

    سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان

    راه عشق است که همواره شود از خون رنگ

    دل دیوانه تنها دل تنگ

    ” فریدون مشیری”
    ….

    یک…

    دو….

    سه….

    چندین و چند

    …هر چقدر می شمارم خوابم نمی برد

    من این ستاره های خیالی را

    که از سقف اتاقم

    تا بینهایت خاطرات تو جاری است
    ….

    یادش بخیر

    وقتی بودی

    نیازی به شمردن ستاره ها نبود

    اصلا یادم نیست

    ستاره ای بود یا نبود

    هر چه بود شیرین بود

    حتی بی خوابی بدون شمردن ستاره ها.
    دل از من برد و روی از من نهان کرد

    خدا را با که این بازی توان کرد

    شب تنهایی ام در قصد جان بود

    خیالش لطف های بی کران کرد

    چرا چون لاله خونین دل نباشم

    که با ما نرگس او سر گران کرد

    که را گویم که با این درد جانسوز

    طبیبم قصد جان ناتوان کرد

    بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

    صراحی گریه و بربط فغان کرد

    صبا گر چاره داری وقت وقت است

    که درد اشتیاقم قصد جان کرد

    میان مهربانان کی توان گفت

    که یار ما چنین گفت و چنان کرد

    عدو با جان حافظ آن نکردی

    که تیر چشم آن ابرو کمان کرد

    “حافظ”
    چه در دل ِ من

    چه در سر ِ تو

    من از تو رسیدم به باور ِ تو

    تو بودی و من ، به گریه نشستم برابر ِ تو

    به خاطر تو

    به گریه نشستم

    بگو چه کنم …

    با تو ، شوری در جان

    بی تو ، جانی ویران

    از این ، زخم ِ پنهان

    می میرم …

    نامت در من باران

    یادت در دل طوفان

    با تو ، امشب پایان

    می گیرم …

    نه بی تو سکوت

    نه بی تو سخن

    به یاد ِ تو بودم

    به یاد ِ تو من

    ببین غم ِ تو رسیده به جان و دویده به تن

    ببین غم ِ تو رسیده به جانم ،

    بگو چه کنم…
    مرا بگذار

    به خويشتن بگذار

    من و تلاطم دريا

    تو و صلابت سنگ

    من و شکوه تو

    اي پرشکوه خشم آهنگ

    من و سکوت و صبور ي ؟

    من و تحمل دوري ؟

    مگر چه بود محبت

    که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟

    من از هجوم هجاهاي عشق مي ترسم

    اميد بي ثمري خانه در دلم کرده ست

    به دشت و باغ و بيابان

    به برگ بر گ درختان

    و روح سبز گياهان

    گر از کمند تو دل رست

    دوباره آورم ايمان

    که عشق بيهوده ست

    مرا به خود بگذار

    مرابه خاک سپار

    کسي ؟

    نه هيچ کسي را دگر نمي خواهم

    خوشا صفاي صبوحي

    صداي نوشانوش

    ز جمله مي خواران

    خوشا شرار شراب و ترنم باران

    گلي براي کبوتر

    گلي براي بهاران

    گلي براي کسي که مرا به خود مي خواند ز پشت نيزاران




    حميد مصدق
    دوباره با من باش

    پناه خاطره ام

    اي دو چشم روشن باش

    هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست

    اگر چه فاصله ما

    چگونه بتوان گفت ؟

    هنوز با من هست

    کجايي اي همه خوبي

    تو اي همه بخشش

    چه مهربان بودي وقتي که شعر مي خواندي

    چه مهربان بودي وقتي که مهربان بودي

    چگونه نفس تو را در حصار خويش گرفت

    تو اي که سير در آفاق روح مي کردي

    چه شد

    چه شد که سخن از شکست مي گويي

    تو اي که صحبت فتح الفتوح مي کردي

    حميد مصدق
    گفته بودند که از دل برود يار چو از ديده برفت

    سالها هست که از ديده ي من رفتي ليک

    دلم از مهر تو آکنده هنوز

    دفتر عمر مرا

    دست ايام ورقها زده است

    زير بار غم عشق

    قامتم خم شد و پشتم بشکست

    در خيالم اما

    همچنان روز نخست

    تويي آن قامت بالنده هنوز

    در قمار غم عشق

    دل من بردي و با دست تهي

    منم آن عاشق بازنده هنوز

    آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

    گر که گورم بشکافند عيان مي بينند

    زير خاکستر جسمم باقيست

    آتشي سرکش و سوزنده هنوز

    حميد مصدق
    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    من مي شناختم او را

    نام تو راهميشه به لب داشت

    حتي

    در حال احتضار

    آن دلشکسته عاشق بي نام و بي نشان

    آن مرد بي قرار

    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود

    و گفت وگو نمي کرد

    جز با درخت سرو

    در باغ کوچک همسايه

    شبها به کارگاه خيال خويش

    تصويري از بلندي اندام مي کشيد

    و در تصورش

    تصوير تو بلندترين سرو باغ را

    تحقير کرده بود

    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    او پاک زيست

    پاکتر از چشمه اي نور

    هم چون زلال اشک

    يا چو زلال قطره باران به نوبهار

    آن کوه استقامت

    آن کوه استوار

    وقتي به ياد روي تو مي بود

    مي گريست

    روزي اگر سراغ من آمد به او بگو

    او آرزوي ديدن رويت را

    حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت...



    حميد مصدق
    من صبورم اما

    به خدا دست خودم نيست اگرمي رنجم

    يا اگر شادي زيباي تو را

    به غم غربت چشمان خودم ميبندم

    من صبورم اما

    چه قدَر با همه ي عاشقي ام محزونم

    و به ياد همه ي خاطره هاي گل سرخ

    مثل يك شبنم افتاده ز غم مغمومم

    من صبورم اما

    بي دليل از قفس كهنه ي شب مي ترسم

    بي دليل از همه ي تيرگي رنگ غروب

    و چراغي كه تو را از شب متروك دلم دور كند

    من صبورم اما

    آه ، اين بغض گران

    صبر چه مي داند چيست

    حميد مصدق
    دل من در دل شب

    خواب پروانه شدن می بیند.

    مهر در صبحدمان داس به دست،

    خرمن خواب مرا می چیند.

    آسمانها آبی،

    پرمرغان صداقت آبی است

    دیده در آینه ی صبح تو را می بیند.

    از گریبان تو صبح صادق،

    می گشاید پر و بال.

    تو گل سرخ منی،

    تو گل یاسمنی،

    تو چنان شبنم پاک سحری؟

    - نه.

    از آن پاک تری.

    تو بهاری؟

    - نه،

    - بهاران از توست.

    از تو می گیرد وام،

    هر بهار این همه زیبایی را.

    هوس باغ و بهارانم نیست

    ای همه باغ بهارانم تو!

    (حمید مصدق)
    دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است، تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را

    چه دهم که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم.می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک

    امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی.به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و

    اینگونه سیلا‌ب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیلبه سرابی شد.نبودی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرد و تا صبح

    نالید ، نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد ، نبودی تا ببینی که چگونه

    چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی... تو خود گفتی که دنیا فدای تو و چشمانت ، تو خود گفتی آبیِِِ آرامشِ دریا فدای نگاهت ، تو خود گفتی

    سرخی آتشین شقایق ها فدای قلب کوچکت...
    در میان راه همیشه
    همراهت هست
    انکه با تمام وجود دوستت دارد
    و همیشه به یادت هست
    و تا کنون از لحظه ای که چشم بر جهان گشودی تا کنون
    همراهت هست
    و سخت دوستت دارد و تنهایت نمیگذارد
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا