mani24
پسندها
36,494

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اگه دستم به جدایی برسه

    اونو از خاطره ها خط می زنم

    از دل تنگ تمومه ادم ها

    از شب و روز خدا خط می زنم

    اگه دستم برسه به اسمون

    با ستاره ها قیامت میکنم

    نمی ذارم کسی عاشق نباشه

    ماه و بین همه قسمت میکنم

    وقتی گاهی من و دل تنها می شیم

    حرفهای نگفتنی را میشه دید

    میشه تو سکوت بین ما دوتا

    خیلی از ندیدنی ها رو شنید

    قصه جدایی ما آدم ها

    قصه دوری ماست از خودمون

    دوری من و تو از لحظه عشق

    قصه سادگی گمشدمون

    اگه دستم به جدایی برسه

    اون از خاطره ها خط می زنم

    از دل تنگ تموم آدم ها

    از شب و روز خدا خط می زنم

    اگه دستم برسه به آسمون

    با ستاره ها قیامت می کنم

    نمی ذارم کسی عاشق نباشه

    ماه و بین همه قسمت می کنم
    (و او را از ایمان پرسیدند، فرمود) ایمان، شناختن به دل است و اقرار به زبان و با اندامها بردن فرمان نهج البلاغه
    قصه ی تو ٬ قصه ی من ٬ قصه ی تگرگ و شبنم

    قصه ی برف و شراره ! قصه ی دشنه و مرهم



    قصه ی من ٬ قصه ی تو ٬ قصه ی تلخ دوباره

    قصه ی پلنگ عاشق ٬ قصه ی صید ستاره



    من و بشناسون دوباره ٬ به من و آیینه و دیدار

    من و تازه کن به بوسه! منو دست گریه نسپار



    یه ترانه از تو دورو یه ترانه به تو نزدیک

    پیش تو گم میشم از تو ٬ ای غزل واره ی تاریک



    خسته و دل گیرم از من ٬ درو واکن به ستاره

    یه نفس نوازشم کن بزار از شب گل بباره



    چیزی تا گریه نمونده ٬ پُــر بغض ِ همه حرفام

    من و با یه بوسه بشکن ٬ که سکوته همه حرفام

    ایرج جنتی عطائی
    هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست

    هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

    عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!

    دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.

    نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،

    شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.

    تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست

    کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

    بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،

    بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.

    تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق

    چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.

    فریدون مشیری
    به اسمان ابی یا سیاه
    چه فرقی میکند
    به اسمان که نگاه میکنم
    فقط یاد یک نفر در قلبم
    تداعی میشود
    انکه برایم از همه کس عزیزتر هست
    در سرزمین من
    عشق محکوم به دو چیز هست
    یا رسیدن
    یا نرسیدن
    اگر رسیدی میگویند شانس اورده ای در حالی که در اینجا برای رسیدن باید سخت بجنگی
    اگر هم نرسیدی میگویند چه حیف ولی در اصل رقیبت نقطه ضعف معشوقت را بهتر از تو بلد بود پس بهتر توانست رامش کند
    اری اینجا اگر نقطه ضعفهایت را پنهان نکنی
    کسی میاد و انوقت تو را تنها میگذارد انکه
    در گوشت نجوا میکرد تنهایت نمیگذارم
    ادمها یاد گرفته اند فقط
    قضاوتت کنند
    ولی هرگز نمیتوانند درک کنند
    پشت اه
    که تو میکشی
    چه دردی نهفته هست
    و پشت ان لبخند پر از زخمهایت
    چه بزرگواری داری که هرگز
    زخمشان نمیزنی انانی که
    چنان زخمهایی به وجودت زده اند که
    هرگز فکرش را هم نمیکردی
    پشت ابرها شهریست
    انجا
    را به هر رنگی میزنند
    ولی رنگ
    محبت و دوست داشتن
    دیدنی ترش میکند
    در هر کجا که میایستیم د
    ر هر لحظه که با فرامین مختلف زندگی میکنیم
    فقط یک فرمان هرگز تغییر نخواهد کرد
    عشق
    (1)

    امشب از اسمان دیده ی تو

    روی شعرم ستاره می بارد

    در سکوت سپید کاغذها

    پنجه هایم جرقه می کارد

    شعر دیوانه ی تب الودم

    شرمگین از شیار حواهش ها

    پیکرش دوباره می سوزد

    عطش جاودان اتش ها

    اری اغاز دوست داشتن است

    گرچه پایان کار نا پیداست

    من به پایان دگر نیندیشم

    که همین دوست داشتن زیباست

    از سیاهی چرا حذر کردن

    شب پر از قطره های الماس است

    انچه از شب بجای می ماند

    عطر سکر اور گل یاس است

    اه بگذار گم شوم در تو

    کس نیابد زمن نشانه ی من

    روح سوزان اه مرطوبت

    بوزد بر تن ترانه ی من
    (2)

    اه بگذار زین دریچه ی باز

    خفته در پرنیان رویاها

    با پر روشنی سفر گیرم

    بگذرم از حصار دنیاها

    دانی از زندگی چه می خواهم

    من تو باشم تو پای تا سر تو

    زندگی گر هزار باره بود

    بار دیگر تو بار دیگر تو

    انچه در من نهفته دریایی ست

    کی توان نهفتنم باشد

    با تو زین سهمگین طوفانی

    کاش یارای گفتنم باشد

    بس که لبریزم از تو می خواهم

    بدوم در میان صحرا ها

    سر بکوبم به سنگ کوهستان

    تن بکوبم به موج دریاها

    بس که لبریزم از تو می خواهم

    چون غباری ز خود فرو ریزم

    زیر پای تو سر نهم ارام

    به سبک سایه ی تو اویزم

    اری اغاز دوست داشتن است

    گرچه پایان راه نا پیداست

    من به پایان دگر نیندیشم

    که همین دوست داشتن زیباست

    فروغ فرخزاد
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا