mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من تو را هرگز فراموش نخواهم کرد

    تو در آبی آسمان به من لبخند زدی

    تو در خوش آوازترین ترنم آبی آب به قلبم پا گذاشتی

    تو در قشنگترین لبخند کودکانه به چشمم نشستی

    تو را با نوای قلبم پذیرفتم با آهنگ گوشنواز عشق

    تو مرا با مهر خواندی و من....

    به مهمانی سفره ی محبتت آمدم

    تو را با جوهر خونم در پنهانی ترین زوایای قلبم حکاکی کرده ام

    من به تو می اندیشم و تو را با هر آنچه که وجود دارد میپذیرم



    دلیل اینكه آرومم امید لمس دستاته

    همین لبخند پنهانی كنار لحن گیراته

    دلیل اینكه تنهایی همین دستای تنهامه

    همین دنیای تاریكم همین تردید چشمامه

    تو دلگیری نمی دونی چه رویایی به من دادی

    اگه فكر می كنی سردم برو رد شو تو آزادی

    نمی دونم تو این روزا چه احساسی به من داری

    نه اینكه سرد و مغرورم نه اینكه دور از احساسم

    بزار دست دلم رو شه بزار رویا رو بشناسم

    یه روز می فهمی از چشمام چه احساسی به تو دارم

    شبیهه حس پژمردن دچار شك و بی رنگی

    من آرومم ،
    تو تنهایی

    حقیقت داره دلتنگی
    زودتــــــــر از من

    شــــــــال و کلاه می کند

    بیقـــــــــرارِ

    قرارِ دیــــــــدارِ تو می شــــود

    دستــــــــــ و پایش را گم می کند...

    دختـــــــــــرک عجولی ستـــــــ

    دل بی تابـــــــــــ من

    وقتــــــــــ ملاقاتــــــــــــــــ تو!




    می بینـــی

    میـــان ایـــن واژه هـــا

    چگونه با تو زیسته ام ؟

    کـــاش می آمـــدی

    ایـــن زندگـــی کاغـــذی را

    مچـــاله می کـــردی

    دستـــم را می گـــرفتـــی

    مـــرا در آغـــوشت می فشـــردی

    تــــــــــــو

    چــشـــم هـــایت را می بستـــی

    می رفتـــیم

    تا آخـــر دنیـــا حـــرف می زدیـــم
    مینـــویســــم سـرشـــار از عـشـــق

    بـــرای تـــویــی کـــه همیــشـــــــه ...

    تنهـــا مخـاطـبـــ خـــاصّ دل نـــوشـتـــ‌ه‌هــــای ِ منــــی!!!

    بــــرای تــــو کـــه بـخـوانـــی!!! بـــدانـــی!!!

    دوستـــــ داشتـنـتــــــ در مــــن بــــی‌انتـــهـاستـــــــ ...
    به آسمان که نگاه می کنم...

    دلم آرام می شود...که تو هم زیر همین سقفی...


    در آغوشم بگیر این بار بی پروا تر از قبل

    نگهدارم میان مرز دستانت

    و کاری کن که آرامش بگیرد جان بی تابم

    و بگو که مال من هستی

    و بگذار از وجودت کام جویم ٫ جان بگیرم

    کنارم باش تا فردا و فرداها

    مرا از کل این دنیا

    فقط چشمان تو کافی است

    مرا از کل این دنیا

    نگاه عاشقت کافی است
    باران که می بارد یاد تو می افتم

    لحظه هایم جان می گیرد ،

    و دلم را به سوی تو روانه می کنم ...

    نمی دانم چه برقی در نگاه توست ،

    که با هر لحظه دیدنت آرام می شوم!

    باران که می بارد نگاهم به هر طرف می چرخد

    تو را در آستانه چشمانم می بینم ...

    گوشه ای می نشینم و به جایی خیره می شوم !

    باران که می بارد دلم عاشق تر می شود ،

    ابر نگاهم فرو میریزد و گونه هایم خیس می شود ...

    نه از بی کسی و نه از هجوم تنهایی ،

    بلکه از شوق دیدار روی تو جاری می شود!

    باران که می بارد همه چیز جز تو ،

    از یادم فراموش می شود

    دوست داشتنت جاودانه می شود

    باران می بارد و من به هوای بودنت

    ماندگار می شوم ...

    و باور می کنم ،

    این احساسیست که پنهان نمی ماند








    وقتی به تومی اندیشم... آن دم که لحظاتم لبریزازحضورت میشوند...

    آن دم که نفس های گرمت دنیای سردم راروح میبخشند...

    باخودزمزمه میکنم:

    کاش بودی.......
    دلتنگی...

    ازپس کوچه های دل نوایی به گوش میرسد...

    نوایی آشنااما گنگ...

    نوایی مبهم اماپررمزوراز...

    گویافریادمیزند:

    دلم تنگ است برای چشمانت...

    دلم پرمیکشدبه سویت...

    حقیقت راکه حریف نمیشوم

    بگذارحداقل دررویاهایم دستانت بفشارم

    درآغوشت آرام بگیرم

    و...

    لبخندت بستایم...

    دلم تنگ است مثل همیشه...

    اماگویی هرروزکه میگذرد...

    دلتنگ ترودلتنگ ترمیشوم...

    میخواهم چشمانت راخیره بمانم...

    آنقدربه تماشای چشمان زیبایت خواهم نشست

    که لحظه هانیزخسته ام شوند

    میخواهم باری دیگر...

    طلوع عشق رایادآورباشم...

    میخواهم بازهم بگویمت

    :دوستت دارم بهترینم....
    توتنهامال منی!

    آسمان غبطه ام میخورد

    که هم آغوشی چون تودارم

    غبطه ام میخوردکه...

    آغوشش رادردنیاگسترانیده

    ولی اوکه نمیداند

    توتنهامال منی!

    ستارگان غبطه ام میخورند

    هرشب سعی درفریبت دارند

    امامن که خوب میدانم

    توتنهامال منی!

    وقتی ازبرایت مینویسم

    نمیدانم باکدامین قلم نویسم؟

    نمیدانم برکدامین صفحه نوشته ام جاری سازم؟

    آخرمیدانی...

    قلم وکاغذهایم باهم دعوادارند...

    همه میخواهندازبرایت باشند!

    آنهانیزغبطه ام میخورند...

    اماتو...

    تنهامال منی!
    از ساحل جدا شدیم.. هر دو در سکوت

    در این سکوت، پژواک تمام زیبایی های آفرینش، به گوش میرسید!

    حتی هوا را از ترس ادغام با آن پژواک شگفت، آرام استشمام میکردیم!

    وه چه جزیره ی بی مانندی.

    دنیای درون جزیره، به سان نیروی آهنربایی، ما را جذب خود کرده بود.

    رد پای هیچ انسانی در آنجا نبود

    همه چیز در بکر ترین حد ممکن خود نمایی میکرد

    درخت بود

    مزرعه بود

    افق دریا بود

    طرح چشمان قشنگ تو بود

    منِ محصور در نگاه تو بود

    خدا بود

    و دیگر هیچ نبود
    در خیال به تک تک کوچه های نا آشناقدم می گذارم

    کوچه های محبت ودوستی ونوازش وسخنهایی که

    چه در تلاطم امواج لحظات و چه در آرامش آن

    مجبور بود در پشت دریچه های متروک قلبم جای

    گیردواکنون با هراس به میهمانی کاغذ آمده است

    اوج خیالم را گم کرده ام نسیم دم صبح آرامش

    طنین بال کبوترها را در ذره ذره وجودم می گسترد

    ومن همچنان در جاده افکارم قدم می زنم

    گاهی اوقات به آینده به زندگی به آرزو ومعنای

    مبهمش می اندیشم . اما می دانم دریای زندگی را

    ساحلی است نیلگون که چشم به دلهای دریایی

    دوخته است.



    سحردرحسرت چشمانت برمی خیزم

    وغم ومحنت ناگزیرم رادرپیمانه هستی ام

    سرازیرمی کنم می دانم که صفای عشق و

    هستی رادرچشمان توخواهم دید اگرروزی از این

    ویرانه بگذری.
    شادم که درشرارتومی سوزم

    شادم که درخیال تو می گریم

    شادم که بعدوصل توباز اینسان

    درعشق بی زوال تو می گریم



    اماچه گویمت که جزاین آتش

    برجان من شراره دیگر نیست

    شبها چو در کنار نخلستان

    از موجهای خسته به گوش آید

    شب لحظه ای بساحل او بنشین

    شب لحظه ای به سایه خودبنگر

    تا روح بی قرار مرا بینی

    من با لبان سرد نسیم صبح

    سر می کنم ترانه برای تو

    من آن ستاره ام که درخشانم

    هر شب در آسمان سرای تو
    درشب آرام و بی صدا


    در تشویش کوچه ها سرگردانم


    بارویای پنجره ویک سینه


    پرازخاطرات بی سامان


    تنها نامت را


    همراه ستاره ها نجواکردم


    تا در ازدحام شب


    نقش روشنت


    راپیداکنم.

    بر تن خورشيد مي‌پيچد به ناز

    چادر نيلوفري رنگ غروب.

    تك‌‌درختي خشك در پهناي دشت

    تشنه مي‌ماند در اين تنگ غروب.

    از كبود آسمان‌ها روشني

    مي‌گريزد جانب آفاق دور.

    در افق، بر لالة سرخ شفق.

    مي‌چكد از ابرها باران نور.

    مي‌گشايد دود شب آغوش خويش

    زندگي را تنگ مي‌گيرد به بر

    باد وحشي مي‌دود در كوچه‌ها

    تيرگي سر مي‌كشد از بام و در.

    شهر مي‌خوابد به لالاي سكوت.

    اختران نجواكنان بر بام شب

    نرم‌نرمك بادة مهتاب را،

    ماه مي‌ريزد دورن جام شب.

    نيمه شب ابري به پنهاي سپهر،

    مي‌رسد از راه و مي‌تازد به ماه

    جغد مي‌خندد به روي كاج پير

    شاعري مي‌ماند و شامي سياه.

    در دل تاريك اين شب‌هاي سرد؛

    اي اميد نااميدي‌هاي من،

    برق چشمان تو همچون آفتاب،

    مي‌درخشد بر رخ فرداي من.



  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا