mahsa728
پسندها
26

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • عشق یعنی مستی و دیوانگی

    عشق یعنی با جهان بیگانگی

    عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

    عشق یعنی سجده با چشمان تر

    عشق یعنی سر به دار آویختن

    عشق یعنی اشک حسرت ریختن

    عشق یعنی درجهان رسوا شدن

    عشق یعنی سست و بی پروا شدن

    عشق یعنی سوختن با ساختن

    عشق یعنی زندگی را باخت
    ببخش این شکل های غم برا جملاتی هست که داخل پرانتز بودن و با دو نقطه تعریفی که سیستم اشتباهی شک غم تعریفش کرد
    عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:(ان پیرمرد کی بود؟)

    علم پاسخ داد:( زمان)

    عشق با تعجب گفت:(زمان)؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

    علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:( زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.)
    (بیا عشق من تو را خواهم برد)

    عشق انقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند, پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود, چقدر بر گردنش حق دارد.
    عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او انقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید

    اب هر لحظه بالا و بالا تر می امد و عشق دیگر نا امید شده بود . که ناگهان صدایی سالخورده گفت:

    (بیا عشق من تو را خواهم برد)
    پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود, کمک خواست.غرور گفت:( نه,نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد)

    غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت:(اجازه بده من با تو بیایم) غم با حزن گفت :(اه, عشق, من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم .)
    در جزیره ای زیبا تمام حواس , زندگی می کردند: شادی,غم,غرور,عشق و...... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر اب خواهد رفت.همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را اماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا اخرین لحظه بماند,چون عاشق جزیره بود.

    وقتی جزیره به زیر اب فرو می رفت , عشق ازثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت (ایا می توانم با تو همسفرشوم؟) ثروت گفت: نه , من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.)
    تا حالا شده؟؟
    تا حالا شده عاشق بشي ولي دلت نخواد كه بدونه؟


    تا حالا شده تموم شب گريه كني بدون اينكه بدوني چرا؟


    دلت بخواد تا صبح بيدار بموني ولي بدوني به جايي نمي رسي؟


    تا حالا شده رفتنشو تماشا كني ولي دلت نخواد كه بره ؟


    بعد آروم تو دلت بگي دوست دارم اما نخواي بدونه ؟


    تا حالا شده ؟

    اینم وصفه حاله من......همیشه همین کارارو کردم....وقتی دس تو دسته شوهرش رفت.................
    فرانسه :
    پسر: بن ژور مادام! حقیقتش رو بخواید من از شما خوشم آمده و میخواهم اگر افتخار بدید با هم آشنا شیم!
    دختر: با کمال میل موسیو!
    ایتالیا :
    پسر: خانوم من واقعا شمارو از صمیم قلب دوست دارم و بسیار مایلم که بیشتر با شما آشنا شم!
    دختر: من هم از شما خوشم اومده و پیشنهاد شمارو با
    کمال میل می پذیرم!
    انگلیس :
    پسر: با عرض سلام خدمت شما خانوم محترم!
    خانوم من چند وقت هست که از شما خوشم اومده می میخوام اگه مایل باشید باهم باشیم!
    دختر: چرا که نه؟ میتونیم در کنار هم باشیم!
    و اما ایران :
    پسر: پیــــــــــــــــــس ... پیس پیس ...
    پـــــــــــــــــــــــی ــــــــــــــــس ... پییس ...
    ســــــــوو ... ســــــــــووو...
    ســــــــــــس ... ســــــــــــــــــــــــ ـــــــــــس ...
    پــــــــِخخخخخ ... چِــخـــــــــــــــه ...
    هوووی با تواما! بیا شماره مو بگیر بزنگ!
    دختر: خفه شو! کصافطِ عوضی! مگه خودت خوار و مادر نداری
    راه افتادی دنبالِ ناموس مردم،بی ناموس!
    شماره تو میگیرم فقط واسه اینکه شرتو زود کم کنی!
    ساعت 10 زنگ میزنم!
    مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
    مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
    پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
    پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
    کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

    معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
    پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
    چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
    مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
    پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
    ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
    زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
    دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
    دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
    زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
    روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
    دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
    در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
    در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
    دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
    رد.
    با سلام
    دوست گرامی

    لطفا دیدن فرمایید
    عکس های دیدنی گیاهان حشره خوار
    ممنون
    چرا بلبل همیشه نغمه خوان است؟

    چرا بر برگ شبنم می نشیند؟

    چرا آلاله های باغ سرخند؟

    چرا بر روی گل غم می نشیند؟

    چراباران همیشه قطره قطره ست؟

    چرا در خانه ها دریا نداریم؟

    چرا در باغچه یا توی گلدان؟

    گلی یا برگی از رویا نداریم؟

    چرا پروانه ها معنای عشقند؟

    چرا چغدان همیشه اشکبارند؟

    چرا مـردم همــانـند کـبوتر؟

    درون خانه ها جغدی ندارند؟

    چرا در هر کتابی آسمان ها

    همیشه آبی وخوشرنگ هستند؟

    چرا هیچ آسمانی رنگ غم نیست؟

    چرا مردم خدا را می پرستند؟

    چرا مـا عـاشق بـاد صبایـیم

    چرا یک بار با طوفان نباشیم؟

    چرا در هر زمان در فکر دریا

    چرا یک بار با باران نباشیم؟

    چرا گلزارها شاداب وسبزند

    چرا قلب بیایان لاله گون است؟

    چرا دستان برکه پاک ونیلی ست

    چرا چشم شقایق رنگ خونست
    دست گذاشتم رو یکی که داشتنش خوابه هنوز

    کمترین شاگرد چشماش خود مهتابه هنوز

    دست گذاشتم رو یکی که کارش ساختنه

    سرنوشت هر کسی که اونو می خواد باختنه

    دست گذاشتم رو یکی که اون منو دوست نداره

    من تو پائیـــزم و اون اهل یه جا تو بهاره

    دست گذاشتم رو یکی که شعرام و گوش میکنه

    تا آخرین بیت و میخونه و فراموش میکنه

    دست گذاشتم رو یکی که کهکشون قایقشه

    انقدر دوسش دارن،هر کی خوبه عاشقشه

    دست گذاشتم رو یکی که خندش هم نفس داره

    تو تموم نقشه های خوب دنیا دست داره

    دست گذاشتم رو یکی، ما رو چه به فرشته ها

    برو شاعر تو بمون و عشق و دست نوشته ها

    دست گذاشتم رو یکی که از تو خندش میگیره

    .. اینا رو دلم میگه،میگه و بعدش میمیره
    دست گذاشتم رو یکی که یک قشون خاطر خواشن

    همشون هنر دارن یا شاعرن یا نقاشن

    یا که پشت پنجرش با گریه گیتار میزنن

    یا که مجنون می شن و تو کوچه ها جار میزنن

    دست گذاشتم رو یکی که عاشقم نمیدونست

    سر بودم از خیلی ها و لایقم نمیدونست

    دست گذاشتم رو یکی که همه دور و برشن

    مردشن،دیوونشن،مجنونشن،پرپرشن

    دست گذاشتم رو یکی که عاشقاش زیادی اند

    همه جورشو دارن هم عجیبن هم عادی ان

    دست گذاشتم رو یکی که نه سفیده نه سیاه

    ظاهرش گندمیه به چشم ماها کیمیا
    عجب ای دل عاشق تو ام حوصله داری

    تو این سینه نشستی هزارتا گله داری

    یه روز عاشق نوری یه روزی سوتو کوری

    یه روز مثل حبابی یه روز سنگ صبوری

    پر از شک و هراسی همیشه بی حواسی

    پر از حرفیو خاموش یه قصه و فراموش

    پر از راز نگفته یه کوله بار بر دوش

    یه بی طاقت خسته به انتظار نشسته

    یه روز رفیق راهی سفر پای پیاده

    به اندازه ی عشقی پر از حرفای ساده

    واسه روزای رفته سفر قصه ی خوبه

    چراغ روشن راه قشنگی غروبه
    نه نه من نمیگم دنیا رو میخوام

    امروز و دارم فردا رو میخوام

    نه من نمیگم هر چی هست مال ماست و

    حساب کتاب ما از دنیا جداست و

    من فقط میگم این حق من نیست

    حق من رفتن و گم شدن نیست

    حق من زندگیه بی ملاله

    یه سقفو یه لقمه نون حلاله
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا