من دختری بودم
تنها در دنیای خودم
آروزیم خانه ای بود در بین درختان ...
من یک رویا داشتم
که از بلندترین نقطه پرواز کنم !
...
میان برگها قدم زدم
و از خدا پرسیدم
من کجا هستم ؟!
...
ستاره ها به من لبخند زدند
و خدا با خیالی آرام به من گفت
در من ...
...
حالا که زمان گذشته است
و خاکستری شده ام
آماده ام تا
از بالاترین نقطه پرواز کنم
...
وحالا میفهمم خدا به من چه گفت ...!