استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یادداشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید: چه آوردی ؟با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.استاد گفت: عشق یعنی همین...!شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!و این است فرق عشق و ازدواج...
با عشخ برای تو پختیدمشون!
نوووووووووووووووووووش جونت عشخممممممم نفسم جووووووووووووووونم بووووووووووووووس. میمیرم برات!
وااااااااییییییییییییی امیرم چ هدیه نااااااااااازی گل و شوکولات به اضافه خودت میشه یه بهشت