Recent content by hamedinia_m51

  1. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    تو نیستی این طرف پنجره باران است آنطرف برف! محمد غفاري
  2. hamedinia_m51

    رنگارنگ‌ترین تصاویر سال ۲۰۱۳

    خیلی زیباست ...
  3. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    شعر از گونه هام مي ريزد زير ِ هر چتر ، زير ِ هر باران شعر ، از دست دادن ِ عشق است بعد ِ از دست دادن ِ ايمان ...
  4. hamedinia_m51

    سلام ، ممنون بابت درخواست دوستي ...

    سلام ، ممنون بابت درخواست دوستي ...
  5. hamedinia_m51

    زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

    واقعا چه کار سختی بود ما اون زمونا با دوستامون حشرات رو عوض می کردیم وهر کسی توی هراستانی از حشرات مخصوص منطقه وفلور خودشون تعدادی می اورد وبا بچه ها عوض می کردیم ... یادش به خیر
  6. hamedinia_m51

    به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

    بعضی حرف ها مال نگفتن اند... مال آلوده نشدن در دایره کلمات... همان جا، کنج پستوی دل که باشند حرمت دارند... زاده که شوند، انگار مرده اند!!!
  7. hamedinia_m51

    اشعار و نوشته هاي عاشقانه

    انگشتانت را به من قرض بده برای شمردن لحظه های نبودنت کم آورده ام!…
  8. hamedinia_m51

    رد پای احساس ...

    به کـوچه باید رفت ....... ایــن هــمـــه آســــــمـــان در پنــــجــــــــــره جا نمـــــی شود !
  9. hamedinia_m51

    رد پای احساس ...

    نه به پدرم رفته ام !.. نه به مادرم !.. من چنديست ... بر باد رفته ام !!
  10. hamedinia_m51

    فراق یار

    هر روز نبودنت را بر دیوار خط کشیدم ببین این دیوار لا مروت دیگر جایی برای خط زدن ندارد خوش به حال تو... که خودت را راحت کردی... یک خط کشیدی تنها آن هم روی من . .
  11. hamedinia_m51

    به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

    بی هوا.... وارد هوایم شدی.. به دنبال دلیل نمی گردم .. بمــــــــان
  12. hamedinia_m51

    اشعار و نوشته هاي عاشقانه

    این دست مریض است وگرنه اینقدر مرا به یاد موهای تو نمی انداخت.......
  13. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    باران باران نم نم ریز و من، در امتداد من، نگاهم و پاهایم و خیسِ خیابان و آدمهای هراسان و چتر و چتر و چتر باران ، باران و اشکهای ناپیدا، روی گونۀ من. چه فرصت خوبی، که هر چه بغض دارم، در این خیابان خیس بترکانم.
  14. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    زير بارون راه نرفتي تابفهمي من چي ميگم تو نديدي اون نگاه رو تا بفهمي از كي ميگم چشماي اون زير بارون سر پناه امن من بود سايه بون دنج پلكاش جاي خوب گم شدن بود تنها شب مونده و بارون همه ي سهم من اين بود تو پرنده بودي من سرو ريشه هام توي زمين بود اگه اون رو ديده بودي با من اين شعر رو مي...
  15. hamedinia_m51

    فراق یار

    حرف نميزند ..نميشنود..حتي با اشاره...فقط ميبافد...هر مُدل كه بخواهي...رنگ و وارنگ..زندگيش ميان ِ همين ميله هاي بافتني ميگذرد...انديشه هايش لابلاي همين كلاف هاي سردرگُم ..او ميبافد ...ومن ميپوشم...ژاكت ِ قرمزي كه او برايم بافته است...من حرف ميزنم...ميشنوم...بي اشاره...و فكر ميكنم زندگيم چيزي...
بالا