خدایم ، ای چشمه امید ها ، ای پایگاه آرزوهایم
تو آیا سینه ی شوق و امیدم را به خاک یأس می سایی ؟
تو آیا شاخه ی بی برگ عمرم را ، به روی شعله های مرگ می سوزی ؟
و با آفتاب خشم بر این سایه می تازی ؟
خدا بر من مزن رنگ تباهی را ، بیا تنها تو با من باش .
که من را جز تو ، ای پروردگار آسمان ها اشنایی نیست .
از آن هنگام ، کز این تار و پود آلوده ی قلبم رخت بر بستی
دلم تار است ، چشمم بی فروغ افتاده بر هستی و من بیگانه هستم .
با خودم ، با شوق با هستی .
چه شد از من سفر کردی ؟
چه شد این واهه تاریک قلبم را رها کردی ؟
بیا در من بسوز ای آتش هستی
که هستی سخت تاریک است .
خدا ، ای آخرین فریاد !
بیا ، من خواستار شور و شبهایم
بیا من تشنه شوق سحرهایم
سحرهایی که چشم سخت می جوشید و قلبم همچنان مرغان وحشی ، بال و پر می زد .
سحرهایی که شوق تو ، مرا از هستی ، از این جوّ جادویی جدا می کرد
مرا در عالم گل ها رها می کرد
و من بودم ، تو بودی جلوه های شاد !!!