بعدش رفتیم با 3-4 تا از دوستام تو حیاط.(محوطه خارجی سالن).
اتفاقا محمد سعید رو هم دعوت کرده بودم.یادم رفت بگم.
بقیه هم که رفته بودن خونه هاشون.(دیر وقت بود دیگه).
ایستاده بودیم جفت هم هنوز تو حس عروسی بودیم.
یه نی نی کوچولویی دیدیم اومده وسط حیاط داره گریه میکنه مامانشم نیست.
گفتم کوچولو بیا اینجا.
هی نمیومد.
خلاصه به بچه ها گفتم همینجا باستین خودم میرم پیشش.
گفتم اسمت چیه کوچولو؟
کفت:مینا.
چند سالته؟
جواب نداد.(بهش میومد 3-4 ساله ش باشه).
گفت:مامانم نیستش.

گفتم خو اشکال نداره بیا پیش خودمون.
بغلش کردم اوردمش پیش بچه ها.
یکی از بچه ها گفت براتون سلطان قلب ها بخونم یه دور برین برگردین؟؟
من:

خلاصه شروع کردن ما این این کوچولوئه تو دستم با هم دیگه رفتیم تا اون ور و اومدیم!!
خودشم دیگه گریه نمیکرد.
یکی از بچه ها فیلم گرفت.
بعدش بچه هه رو دادیم دست مامیش دیدیم اومده.
وقتی رفتشون با بچه ها اینقدر خندیدیم!!

اشکمون دراومده بود.
