ردّ چشمانت
در اعماق چشم من پیداست
و در خیال بی قرار من
عبوری از صدای توست
طعم شیرین تنت
سر برده از بازوان من آغوش
ابنها به دلتنگی می برد مرا با تو
چرا چرا تو در من زندانی ؟!
پایت را از گلیمت درازتر کن
به کوچه ها قدم بگذار
مرا بگیر از غبار زرد پنجره ها
مرا ببر به آسمانی از بهار تو
که سخت گریه می کنند
بهانه های من برای تو