bera
پسندها
2,303

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • شکر خدا خوبم.
    کارها هم بد نیست .
    کارهای شما خوب پیش میره؟
    سلام بهنام جان
    مرسی که به یادم هستی و بهم سر میزنی
    خودت خوبی؟
    عازم يکـــ سفرم ؛

    سفرے دور به جايے نزديکـــ ؛

    سفرے از خود مـ ـن تا به خودم ؛

    مدتے هستـــ نگاهم ؛

    به تماشاے خـ ـ ـداستـــ ؛

    واميدم به خـ ـ ـداوندے اوستـــ . . .!
    حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست

    خداوند در هر حضوری جادویی نهان کرده است برای کمال ما ،

    خوش آنروزی که دریابیم جادوی حضور یکدیگر را.:gol:
    توفان که بیاید

    نامِ هیچکدامِمان را نخواهد پرسید
    از نشانیِ خانه هامان، حرفی نخواهد زد
    به ضربانِ تند و کندِ نبض هامان،
    کاری نخواهد داشت
    به انتظار و حسرت هایِ کُنجِ چشم هامان،
    نگاه نخواهد کرد.
    به آرامشِ قبل از آمدنش
    آشوبِ حضورش
    و آرامشِ ویرانیِ بعد از خودش
    اهمیتی نخواهد داد.
    فقط اتفاق می افتد و می رود،
    بی انتظار خوشامدگویی و بدرقه.
    ما، خیره به دور دستها
    نام و نشانی و نبض هامان را
    گـُــم می کنیم ...:cry:
    پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. میدانست که همیشه

    جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کُند؛
    و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت

    و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.

    پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛

    و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.

    کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم...هیچگاه.

    و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.

    خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد.

    زمین را نشانش داد...کُره ای کوچک بود.

    و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد.

    هیچ کس نمیرسد.چون رسیدنی در کار نیست.

    فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیده ای.

    و باور کن آنچه بر دوش توست،تنها لاکی سنگی نیست،

    تو پاره ای از هستی را بر دوش میکشی؛ ...پاره ای از مرا.

    خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.

    دیگر نه بارش چندان سنگین بود....و نه راهها چندان دور.

    سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛

    و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش کشید.

    نویسنده:عرفان نظر آهاری
    آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
    آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
    آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
    آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
    آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
    آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
    می خواهم بدانم،
    دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
    خوشبختی خودت دعا کنی؟
    سلام داداش .
    ممنون که یادم بودی.واسم دعا کن چیزی تا نتایج نمونده:gol:
    زنده باشی بهنام خان.:gol:
    ﺳﻼم !
    ﺣﺎل ﻫﻤﻪی ﻣﺎ ﺧﻮب اﺳﺖ ،
    ﻣﻼﻟﯽ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺟﺰ ﮔﻢ ﺷﺪنِ ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﮔﺎﻩِ ﺧﯿﺎﻟﯽ دور
    ﮐﻪ ﻣﺮدم ﺑﻪ آن ﺷﺎدﻣﺎﻧﯽِ ﺑﯽﺳﺒﺐ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ
    ﺑﺎ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮی اﮔﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻮد!
    ﻃﻮری از ﮐﻨﺎرِ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮔﺬرم
    ﮐﻪ ﻧﻪ زاﻧﻮیِ آﻫﻮیِ ﺑﯽﺟﻔﺖ ﺑﻠﺮزد!
    و ﻧﻪ اﯾﻦ دلِ ﻧﺎﻣﺎﻧﺪﮔﺎرِ ﺑﯽدرﻣﺎن!!
    ﻋﻠﯽ ﺻﺎﻟﺤﯽ
    روزي مردي , عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند . او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد , اما عقرب بارديگر او را نيش زد . رهگذري او را ديد و پرسيد:"براي چه عقربي را که نيش مي زند , نجات مي دهي" . مرد پاسخ داد:"اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم
    زندگی ارزش غم خوردن نیست
    آنقدر سیر بخند تا که غم از دل برود...
    پدرم گفته است :قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست.

    پس زخمهایت را گرامی دار.زخمهای کوچک را نوشدارویی اندک بس است.

    تو اما در پی زخمی بزرگ باش تا نوشدارویی شگفت بخواهد.و هیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست.

    و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست.

    او که نامش خداوند است.

    (عرفان نظر آهاری)
    دلم را سپردم به بنگاه دنیا

    وهی آگهی دادم این جا و آن جا

    وهر روز برای دلم مشتری آمد و رفت

    وهی این و آن سرسری آمد و رفت

    ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد!

    دلم قفل بود ، کسی قفل قلب مرا وا نکرد

    یکی گفت : چرا این اتاق ، پر از دود و آه است ؟!

    یکی گفت : چه دیوارهایش سیاه است!
    یکی گفت : چرا نور این جا کم است ؟

    و آن دیگری گفت :

    وانگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!

    و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری

    و من تازه آن وقت گفتم :

    خدایا تو قلب مرامی خری؟

    و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست

    و در را به روی همه پشت خود ، بست !

    ومن روی آن در نوشتم :

    ببخشید دیگر برای شما جا نداریم!

    از این پس به جز او ، کسی را نداریم.



    "عرفان نظر آهاری"
    پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.
    و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
    پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.

    اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
    پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
    و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
    معشوقت می رود و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
    تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
    اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
    خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.
    *
    فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر.
    راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!

    عرفان نظرآهاری
    اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
    ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
    ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
    و بوی دریا هوایی اش کرده است.
    قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس
    اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!

    آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند
    و قلب ها را در سینه ...

    ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست
    و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.

    هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد
    تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
    و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود
    و وقتی دریا مختصر می شود
    و وقتی قلب خلاصه می شود
    و آدم، قانع.

    این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد
    و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد
    و این آب ته خواهد کشید.

    تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی
    و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.

    کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی
    و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.
    کاش ...

    بگذریم ...
    دریا و اقیانوس به کنار
    نامنتها و بی نهایت پیشکش
    کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی
    این آب مانده است و بو گرفته است

    و تو می دانی آب هم که بماند می گندد
    آب هم که بماند لجن می بندد
    و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد
    و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!





    "عرفان نظرآهاری"
    سلام

    حال همه ی ما خوب است.
    ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
    که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند.

    با این همه عمری اگر باقی بود٬
    طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
    و نه این دل ناماندگار بی درمان...

    تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
    میدانم همیشه حیات آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
    اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
    ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

    راستی خبرت بدهم خواب دیده ام
    خانه ای خریده ام
    بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار
    هی بخند

    بی پرده بگویمت
    چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد
    فردا را به فال نیک خواهم گرفت.
    دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما میگذرد
    باد بوی نامهای کسان من میدهد.
    یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

    نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد،
    بی حرفی از ابهام و آینه،
    از نو برایت مینویسم:

    حال همه ی ما خوب است،
    اما تو باور نکن.
    بهههههههههه سلام مهندس نازنینه خودمون..
    چطوری بهنام جان..بابا دلمون واسه شعرات تنگ شده بود در حده تیم ملی[IMG]..کنکور داشتم واسه اون..
    کنکور نگو یه دشمن سرسخت مقابلمون بود..چیکار میکنی بهنام..چه خبرا؟ اوضاع بکامه[IMG]
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا